Part 62

95 14 19
                                    

داستان از زبان هیونگ جو 

با بستن در پشت سرم به اتاقم که غرق در تاریکی بود نگاه کردم

مثل همیشه نبود

حس امینت نداشت

تمام وجودم توی سردرگمی بود

انگار توی مکانی ناشناخته بودم

به خاطر حرف ها و رفتار های لی منسو گیج بودم

کیفم را روی زمین انداختم و بدون عوض کردن لباس هام خودما انداختم روی تخت

با اینکه جکسون و افرادش امروز احتمالا به خاطر لی مینسو کاری به کارم نداشتن اما قلب و جودم بیشتر از درد های جسمی ای که بهم وارد میکردن درد میکرد

حالم به شدت افتضاح بود و به خاطر عصبی بودنم سرمعدم به شدت میسوخت سرم سنگینی میکرد

کشوی پا تختی را بیرون کشیدم و رول قرص مسکن های قوی را در اوردم اینقدر حالم بد بود که دلم میخواست همه چیزا فراموش کنم برای همین پنجتا قرص همزمان خوردم و با بتری ابی که کنارم بود به هر زحمتی بود همشون را خوردم

مامان:پسرم بیا غذا بخور

هیونگ جو:نمیخوام مامان بیرون یه چیزی خوردم

با گفتن این حرف مامان ولم کرد

توی تخت دراز کشیده بودم و هرکاری میکردم که خوابم ببره یا یکم حالم اروم تر بشه ولی فایده ای نداشت حالم داشت بدتر میشد دیگه از شدت فکر و سردرد نمیتونستم تحمل کنم

-

--

-

به ساعت روی پا تختی نگاه کردم 2 شب را نشون میداد ولی هنوز که هنوز بود خواب به چشم هام نیومده بود

چشم هام درد میکرد انقدر که خاطرات را مرور میکردم خاطرات عذاب کشدنم درد ها و تحقیر شدن هام

حتی با یاد اوریشون دلم میخواست بمیرم

ناگهان معدم زیر دلم زد و با حالت تهوع فجیحی سریع به سمت دستشویی دویدم و کل محتویات نداشته را بالا اوردم اینقدر شدید که پیش خودم گفتم الانه که دیگه خون بالا بیارم یکم بعد که دیگه انقدر عوق زده بودم که گلوم و معدم درد میکرد با پاهای بیجون بلند شدم و خودم را توی اینه ی دستشویی دیدم با بهت دستم را صورتم کشیدم که کاملا خیس شد

من کی شروع کردم به گریه کردن که حتی خودمم متوجهش نشده بودم

اشک هام همینطور بی اراده از چشم هام بیرون می اومد

My omegaWhere stories live. Discover now