داستان از زبان.مامان سورین. خانوم لی
خانوم لی:افتتاحیه ی گالری دوهفته ی دیگست میای مگه نه
با لحن و چشمای همیشه سردش شروع به گفتن حرفی کرد که انتظارش را داشتم
سورین:اگه مینسو قبول کنه و منیجر بگه کاری ندارم شاید بیایم
با این حرفش برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که اون حتی نمیخواد منا ببینه
مینسو :نگران نباشین مامان حتما میایم
با صدای مینسو و اومدنش سورین با حرفش هیچ مخالفتی نکرد و رنگ نگاهش به وضوح تغیر کرد
از اینکه قرار بود بیاد خوشحال شدم اما
اون حرف جفتش را به حرف مادرش ترجیح داد
غم توی دلم بیشتر شد
همه دوباره شروع به حرف زدن کردن
بی اینکه توجه کسی را جلب کنم بی سر و صدا از در پشتی به باغ رفتم
با خوردن هوا توی صورتم حالم بهتر شد و تونستم اون صورت خشک را به چهرم برگردونم
با شنیدن صدای کایونگین توجهم به سمت صدا جلب شد که با دیدن کایونگین و شین هه با لبخند بهشون نگاه کردم
از افرادم خبر رسیده بود که پسرام عاشق شدن ولی باورم نمیشد
اونم عاشق اون دو پسر شیرین و شیطون
باورم نمیشد روزی پسرای غدم غرورشون را کنار بزارن و بخوان توجهشون را غیر از خودشون روی کسی بزارن مخصوصا کایونگن که شنیده بودم حتی یه خواستگاری غیر رسمی هم از خانواده ی پسر کرده و مینسو هم یه مقدار بهش کمک کرده
ولی تاحاالا خودش پیش قدم نشده بود بهم حرف بزنه
اروم و بی سر و صدا به مکالمه ی زیباشون نگاه میکردم ولذت میبردم
کایونگین با اعماق وجودش احساسش را اعتراف کرد
با قبول کردن شین هه ،کایونگین از خوشحالی سریع اونا توی اغوشش کشید و لبخندی را به لب اورد که تاحالا ازش ندیده بودم
جوری اون پسر را توی اغوشش گرفته بود که حس میکردم هر لحظه قرار توی اغوشش پودر بشه برا همین با جدیت گفتم
خانوم لی:بهتره یکم اروم تربگیریش اینطوری توی بغلت داره از حال میره
با بهت و ترس از هم جدا شدن و بهم زل زدن
با استرس بهم زل زده بودن
کایونگین به خاطر ترس شن هه دستش را گرفت
از ناراحتی اخم روی صورتم نشست یعنی فکر میکردن من اینقدر عوضیم که پسرم را از معشوقش جدا کنم
شاید به خاطر مینسو پرخاشگرانه عمل کردم چون سورین تک دختر عزیزمن بود و هنوز هم که هنوزه سر مینسو حساسم چون اون الفای برتر ترس بدی را تو دلم می انداخت اون زیاد از حد قوی بود که حتی دختر سرد مناهم برای خودش کرده بود و احساس میکردم با اون همه افتخارات و هوش هنوز که هنوزه قدرت واقعیش را نشون نداده و هنوز جدی نشده
با صدای متحکمی شروع به حرف زدن کردم
خانوم لی:بهتر نیست اول قبل خاستگاری غییر رسمیت این سوال را ازش میپرسیدی که باهات قرار میزاره یانه
با صدای محکمی جوابم راداد
کایونگین:مامان من نمیخوام از شین هه جدا بشم به هیچ وجه
لپ های شین هه گل انداخت وبا دییدنش تمام جدیت که جمع کرده بود در لحظه محو شد و جاش را به خنده بلندی داد
کایونگین با تعجب بهم نگاه کرد
خانوم لی:من قرارنیست شماهارا ازهم جدا کنم و اگه از قضیه ی مینسو قضاوت میکنید اون جداست
با لبخند به هردوشون نزدیک شدم برای اولین بار بود که اینکارا میکردم برای همین با حالت ناشیانه ای دستم را روی سرشون گذاشتم و اروم نوازش کردم و با صدای ملایم به هردوشون گفتم
خانوم لی:امیدوارم خوشحال باشین
ولی با چیزی که ته دلم را غلغلک میداد به شین هه نزدیک شدم اروم توش گوشش زمزمه کردم
خانوم لی:موندم واقعا شما دوتا برادر چطوری دوتا پسرام را شیفته ی خودتون کردین
باشنیدن حرفم با چشمای متعجب بهم زل زد که قیافش را کیوت ترمیکرد انگاراز این قضیه خبر نداشت
اوپس
منا ببخش کیونگ
***************
خب خب کامنت فراموش نشه
دیدین مامانش اونقدرهام بد نیس^-^
اون مثل بیشتر خانواده ی های ایرانی بلد نیس احساساتش را نشون بده و از روش های احمقانه استفاده میکنه
مثل ایران که اگه بیشتر بهت غر بزنن و گیر بدن و محدودت کنن فکر میکنن بهت میفهمونن براشون مهمی در صورتی که بیشتر برای شخص عذاب و فشار روحی را به وجود اوردن و شاید در بعضی مواقع تنفر را

YOU ARE READING
My omega
Randomوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...