Part 47

79 10 7
                                    

داستان از زبان سوم شخص

سکوت مرگ باری ماشین را دربر داشت

 هر دونفر توی فکرها و سردرگمی هاشون برای اینده گمشده بودن 

بالاخره بعد مدت طولان ای رانندگی کردن به عمارت که نه درواقع قصر بزرگ خانواده جنی رسیدن

خب البته اون دختر کوچولوهم از اون اندازه و عمارت تعجب نکرد چرا که خودش هم توی کی این قصر ها زندگی میکرد ولی شایدم میشد گفت توی یکی از این قصرها به اسارت بود 

دختر کوچیک تر توی دلش به خودش برای زندان جدیدش خوش امد گفت 

جنی ماشین را روبروی در بزرگ عمارت متوقف کرد و هردو بدون هیچ حرفی پیاده شدن 

یکی از بادیگاردهای جلوی در به جلو اومد و ماشین را به پارکینگ برد

 جنی خسته تر از اونی بود که بخواد فکر کنه برای همین بدون توجه به دختر کوچیک تر وارد عمارت شد و مستقیما میخواست به اتاقش برای استراحت بره چون از دو روز پیش تا حالا با اون همه تنش و کار واقعا داشت نابود مشد و حتی دیشب هم نخوابیده بود 

عصبی و اشفته قدم اول را روی پله گذاشت که با شنیدن صدای شاد و خندون مادرش که سریع داشت از پذیرایی به سمتشون میومد راه رفته اش را عقب گرد کرد و لبخندی به صورتش اورد 

مامان:وااای دخترم خوش اومدی دیشب کجا رفته بودی .منا پدرت نگرانت شده بودیم

با رسیدن اون خانوم شیک پوش و زیبا به سالن ودیدن اون دختر کنار دخترش لبخندش محو شد 

دیشب همه خبرا را شنده بود و براش اتاق و تدارکات اماده کرده بود ولی اطلاعی از زمان رسیدنش نداشت و به این تصور بود که شب قراره بیاد و فقط بادیگارد هاش صبح زودتر وسایلش را اوردن 

نفس عمیقی کشید و به صورت جدی به سمت دخترک رفت 

مامان جنی:به خونه  خوش اومدی اینجا از این به بعد خونه ی توهم هست .احتمالا از این سفر خسته شدی .اتاقی را برات اماده کردم طبقه ی سوم اخرین اتاق از سمت چپ و امیدوارم از زمانی که اینجا سپری میکنی خاطرات خوبی به دست بیاری 

دختر کوچک تر که اصلا توقع این رفتار جدی را نداشت پوزخندی از شک گوشه ی لبش نشست 

چون به هیچ وجه تصور نمیکرد که اون خانواده براش اتاق جدا اماده کنن وفکر میکرد  مجبور میشه با اون دختر الفا تو یه اتاق باشه و توی فکر فرار از اون اتاق بود یا خانواده ای که با نیش و کنایه هاشون شروع به ابراز خوشحالی برای به دست اوردن اون شراکت ها و پشتوانه ای برای شرکت هاشون باشه چون با این کار امکان داشت تجارتشون حتی از سه خنواده ی دیگه هم پیشی بگیره 

دختر کوچیک تر که از این قضیه خوشحال بود بی توجه به اون دونفر با همون پوزخند راهی همون مکانی شد که اون خانوم بهش گفته بود و اصلا نگاه تاسف بار مادر جنی و نگاه عصبی و ناراحت جنی را به خاطر بی احترامی به مادرش ندید 

جنی لبخندی برای مادرش به لبش اورد 

جنی:به خاطر تمام زحماتت ممنون مامان

مادر جنی به دخترش لبخند عمیقی زد 

مادر:قابلتا نداره دخترم امیدوارم این چند وقت اذیت نشی و بیا بریم غذا بخور  .به هر حال دیشب کجا بودی ؟یا چرا امروز انقدر زود اومد خونه 

جنی با اون همه خستگیش نمیخواست دست مادرشا پس بزنه برای همین رفت تا حداعقل یه کمم شده از اون غذای بی طعم و بی نمک مادرش بخوره تا دلش را نشکنه 

جنی:دیشب خونه مینسو بودم چیز خاصی نبود میخواستم فقط باهاش یکم حرف بزنم .امروزم مینسو گفت زودتر برای این مهمون کوچولو برگردم خونه و یکم استراحت کنم 

مادر جنی که زنی فهمیده و عاقل و البته که التهاب صورت جنی را متوجه شد بود که بعد اون سیلی کوچیک دوباره برگشته بود و فهمیده بود اونها فقط به صحبت قانع نبودن ولی میدونست الان جنی ارومه و این را فقط ممنون مینسو بوده 

جنی بعد اینکه به هر زحمتی بود با کلی تلاش اون غذای بی نمک و عجیب غریب مادرش را خورد و با کلی تعریف از جاش بلند شد که زودتر به اتاقش بره و حالا که غیر از بقیه ی دردا و خستگی هاش یه دل پیچه هم اضافه شده بود کمی بخوابه 

از پله ها بالا رفت و به طبقه ی سوم رسید

به اتاقی که دقیقا روبروی اتاق خودش بود و الان یه دختر ناشناخته توش بود نگاهی انداخت 

بعد نگاه کوتاهی به اتاق خودش رفت و تنها بعد در اوردن لباس هاش خودش را روی تخت انداخت و از خستگی بیهوش شد 


*********

کامنت فراموش نشه 

میدونم این چند وقت پارت نداشتم ولی اینم در نظر داشته باشید که من حتی وقت خوابیدن هم نداشتم و سرم با کار شلوغ بود و اگرم زمانی پیدا میکردم تنها به خواب و خودن وعده غذایی توی روز میگذشت


امیدارم حالتون خوب باشه 

My omegaWhere stories live. Discover now