***
داستان از زبان مینسو
با صدای الارم کوفتی از خواب پریدم وبا عصبانیت گوشیا از زیر بالشت کشیدم بیرون و سریع قطع کردم و گوشیا انداختم کنارم چشمام حتی باز هم نمیشد به شدت خوابم میومد
دیشب خونه خودمون خوابیدم و وقت نکردم برم خونه خودم
با هزار زور و زحمت از تخت بلند شدم و دستی روی صورتم کشیدم لباس هایی که روی تخت انداخته بودم رو چنگ زدم و پوشیدن همیشه عادت داشتم بدون لباس بخوابم برای همین هیچ کدام از خدمتکارا اجازه نداشتن توی اتاقم بیان
از اتاق بیرون آمدم و به سمت سالن غذاخوری رفتم میز پر از غذای مفصل چیده شده بود و مامان و بابا و خواهر کوچولوم سرمیز بودن
اوف چه جوری همشون سحرخیزان به سمت خواهرم میران رفتم دستما و بالا آوردم یه پس گردنی به گردنش زدم با خنده گفتم: چطوری وروجک
و مامان بابا هم با این حرکت هم خندیدنو بابا برگشت به من گفت: اذیتش نکن
خندیدم گفتم: باشه باشه من که کاری ندارمروی صندلی کنار میران نشستم و برای خودم نون توست گذاشتم
در حالیکه نون تست میخوردم لپ میران می کشیدم و گفتم: میدونی بخاطر تو دیشب چه اتفاقی افتاد آخه تو کجا بودی دقیقا همون دیشب رفتی خونه رفیقت خوابیدی
میران در حالیکه لپش مالش میداد با لپ های باد کرده گفت: آخه من چیکار کنم اینقدر سرد و خشکی رابطت با خواهرت براشون زیادی سنگینه
میران ادامه داد : تازه من خیلی دلم میخواست امگا کوچولویی راکه به خاطرش دعوا کردی را ببینم
مامان رو به میران کرد و گفت نگران نباش قراره به زودی باز همدیگرو ببینیمبا تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم:چطور؟
مامان:اخر اون هفته پدربزرگت مهمونی خانوادگی گرفته و دیشب خانواده ی پارک را دعوت کرد و سورین را جدا به عنوان مهمون ویژه دعوت کرد
از این حرکت پدر بزرگ تعجب کردیم توقع نداشتم بعد اون اتفاقات حتی بودن من با سورین را قبول کنه چه برسه به اینکه به راحتی اون را قبول کرده
مینسو:مامان مطمعنی خواب نیستی؟یعنی پدر برگ به این راحتی سورین را قبول کرده؟
مامان:میدونی که پدر بزرگت ادم شناس خوبیه .بعد اینکه شماها بیرون رفتید اون حتی از غرور خودش گذشت و از طرف خانوادش از ما معذرت خواهی کرد و پدربزرگت قلب بزرگ این دختر را دید که به خاطر خانوادش همچین کاری میکنه و البته به خاطر دیدگاه تو چقدر ناراحت بود
توی دلم به خاطر این کارش به فکر فرو رفتم اون دختر قوی ای بود و به خاطر کسی سرخم نمیکنه مخصوصا وقتی توی همچین خانواده ای به دنیا اومده باشی
مامان که تو فکر بودن منا دید با لبخند گفت:منم اون دخترا پسندیدم دختر خیلی خوبیه پس بهتره مراقب رفتارت باهاش باشی

YOU ARE READING
My omega
Randomوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...