بعد تنها سه ثانیه که انگا برای اون یه عمر بود به خودش اومد و سریع از اغوش اون فرد بیرون اومد
و با تته پته شروع به حرف زدن کرد
ممم من مع .. معذرت می خوام ...لی مینسو شی
به قدری اروم بود که حتی صدای خودش را هم نمیشنید
شاید دلیلش صدای قلب لعنتیش بود. که از ترس محکم میزد
توی ذهن پسرک اون مدرسه و دنیا مثل یه دنیای وحشی میموند شایدم وحشی تر از حیات وحش که از قضا لی مینسو که الگوی و مورد تحسین و حسادت همه بود یکی از بالا ترن رده ها توی این دنیا محسوب میشد
چه از خانواده و دوست چه از قضا خودش .اون نمونه ی بارز یه رئیس و قوی ترین موجود بود
غیر از اینها اون پسر از اون دختر میترسد
اگه اون هایی که میزدنش تنها شغال های اون سر زمین بودن اون دختر میتونست با یه اشاره و راحت اونها را نابود کنه
برای همین فکرها سعی کرد بدون هیچ حرف وشاید توجهی بتونه از جلوی چشم های مینسو دور بشه
تنها پشتش را به مینسو کرده بود تا اومد نفس حبس شدش را ازاد کنه که زهی خیال باطل
با شنیدن صداش قدم نرفتش را عقب گرد کرد
مینسو:ببخشید میتونم اسمتا بدونم
پسرک به شانس نداشتش لعنت فرستاد نمیتونست فرار کنه
احساس موشی را داشت که گیر یه گربه گرسنه افتاده و راه فراری نداره
اون سونبش بود و نمیتونست جوابش را نده
برگشت و به چشم های مینسو نگاه کرد
هیونگ جو:کیم هیونگ جو
مینسو:لطفا دنبالم بیا کیم هیونگ جو
پسرک به چشم های نافذ و جدی مینسو نگاه کرد و تنها تونست سرش را به علامت مثبت تکون بده
مینسو دست هاش را توی جیبش کرده بود وبه ارومی راه میرفت و هیونگ جو پشت اون به راه افتاده بود
به قدری اروم میرفت که پسرک زیاد احساس درد نکنه
هیچ کس توی اون راه رو ها نبود
همه توی کلاس هاشون مشغول بودن
با توقف مینسو
هیونگ جو به جایی که ایستاده بود نگاه کرد
و تابلوی سر در اتاق را خوند
درمانگاه
مینسو تقه ای به در زد و بعد از اجازه وارد شد و هونگ جو مثل یه عروسک با سر پایین افتاده داخل شد
نمیدونست اونجا چکار میکنه
شاید اونا اورده اینجا تا بزنتش
احتمالا پرستار قرار نیست با کسی حرف بزنه یا این چیزا شایدم اینجا دوربین نداره و کارش راحته
از نامیدی چشم هاش را بست
که با گذاشته شدن یه چیز سرد روی صورتش سریع چشم هاش را باز کرد
پرستار مدرسه کمپرس یخی را روی صورتش گذاشته بود و با دقت داشت به صورتش نگاه میکرد
چشم چرخوند و مینسو که به سردی بهش نگاه میکرد را دید
که مینسو به حرف اومد
مینسو:لطفا مراقبش باشین پاهاش هم انگار اسیب دیده
پرستار :باشه نگران نباش ولی نگو که این کار توعه
مینسو تک خنده ای کرد که با اون کارش انگار تمام ترس پسر ریخت
مینسو:نگران نباش اگه من میزدمش الان قرار نبود زنده بمونه
پرستار به شوخیش خندید و به سمت کمد ها برای اوردن پانسمان ها رفت و سرش را به طرف هیونگ جو کرد
پرستار :تاحالا اینجا ندیدمت .روی تخت دراز بکش
پرستار به طرف مینسو چرخید
پرستار:بهتره بری دفتر امروز مدیر کارت داشت درسته ؟سر جلسه ی دیروز داشتن درباره مرخصی یه هفته ایت صحبت میکردن انگار باهاش یه قرار مداری گذاشتی
مینسو با یاد اوریش نفسش را عمیش بیرون فرستاد
مینسو:احتمالا باید کارهای جشنواره ی بهاری را به عهده بگیرم. ولی به این مرخصی نیاز دارم
مینسو بار اخر به پسری که حالا دیگه یه لحظه هم ازش چشم برنمیداشت نگاهی انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد
پسرک به این فکر کرد که شاید معذبش کرده که با اومدنش بعد دو دقیقه با دست های پر تعجب کرد لباس های فرم پسونه ای را روی تختی که روش خوابیده بود گذاشت
مینسو:این ها را از دوستم قرض گرفتم پس مواظبشون باش و امیدوارم زودتر بهتر بشی فعلا
و از اتاق رفت
ولی با رفتنش تنها هزاران سوال بی جواب توی ذهن پسرک به جا گذاشت
چرا
چرا بهم کمک کرد
*************
خب خب نظرتون چیه
به نظرتون خوبه اینا یه داستان جدا بزنم ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/261505469-288-k307999.jpg)
YOU ARE READING
My omega
Randomوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...