منزل یونمین_ساعت ۸ شب
از صبح تا به حالا تمام تلاش های یونگی برای صحبت با جیمین به در بسته خورده بود جیمین حتی یکجا هم نمیماند تا یونگی بتواند حرفی بزند و این استرس یونگی را بیشتر میکرد احمقانه بود یونگی ترسیده بود از قهر جیمین او کم سختی نکشیده بود برای به دست اوردنش و الان قهر جیمین برایش خود کابوس بود در این بین حتی چند باری سانا تلاش کرده بود به یک طریقی به جیمین خودش را معرفی کند ولی جیمین نه ملاقات هایش را پذیرفته بود نه حتی گذاشته بود کسی درباره او کوچکترین حرفی بزند و با دستی که به بدترین شکل باند پیچی شده بود تمام روز را بدون توجه به اصرار های یونگی و اطرافیان داخل شرکت گشته بود چقدر فراموش نشدنی بود برای یونگی وقتی با شنیدن صدای ضربه تا درب اتاق پرواز کرده بود و سعی کرده بود دست جیمین را بررسی کند ولی نه تنها جیمین این اجازه را نداده بود بلکه یونگی را به میز کوبیده بود و مشتی با دستی که خونی بود به صورت یونگی زده بود و نگاهی که فقط از ان دلخوری و غم و خشم موج میزد این نگاه برای یونگی از مشتی که خورده بود بیشتر درد داشت مگر چه اشتباهی کرده بود که جیمین انقدر راحت حس کرده بود که احتمال دارد یونگی به او خیانت کند ؟ ..... یونگی و خیانت به جیمین؟.... این واقعا احمقانه بود مگر میشد کسی به دلیل نفس کشیدنش خیانت کند و نفس خود را ببرد؟.... ولی خب چه کسی خبر از حال جیمین داشت غروری که حس کرد له شده ؟ .... همش دو روز گذشته بود از ماجرای پیشنهاد و جیمین حس میکرد کمبودی گذاشته که یونگی به اون دختر اجازه داده که انقدر راحت صدایش کند ...... یون؟...... حتی جیمین هم این اجازه را به خودش نداده بود انقدر اسم را کوتاه کند و الان دختری که معلوم نبود از کجا پیدا شده یهو وارد اتاق میشود و همسرش را یون صدا میکند ؟.... مگر قرار نبود هر وقت از هم خسته شدن خیلی منطقی باهم صحبت کنند ولی یونگی چه کرده بود ؟ غرور جیمین را شکسته بود و جیمین چقدر دوست داشت جای ان شیشه گردن دختر را شکسته بود کاش مادرش زنده بود تا حداقل به اغوش ان پناه میبرد و خودش را خالی میکرد ولی حیف که تنها مانده بود جیمین نگاهی به ساعت کرد ۸ شب بود و طبق برنامه امروز یونگی باید ۶ خانه میبود جیمین کلافه دستی لای موهایش کشید و زمزمه کرد:انقدر خوب سرویس میده که دلت نمیاد دل بکنی ازش؟......
و از کجا خبر داشت یونگی که برای خرید هدیه ای مجبور شده بود کمی دور تر از شرکت برود و الان به طرز احمقانه ای اسیر ترافیک سنگین شده بود و هر لحظه بیشتر از قبل زمین و زمان و شانسش را به فحش میبست
جیمین مشغول فکر و خیال بود که صدای زنگ در بلند شد صد درصد یونگی نبود جیمین به سمت در رفت و نگاهی به ایفون کرد چهره جونگوک و تهیونگ داخل ایفون نمایان شد جیمین نفسش را بیرون فرستاد و گفت: همین رو کم داشتم .....
دستی لای موهایش برد و سعی کرد ارامشش را حفظ کند و درب را باز و به سمت روشویی رفت تا باند دستش را بهتر ببندد جونگوک و تهیونگ با سر و صدای همیشگی تهیونگ وارد شدن با ندیدن کسی لحظه ای شوکه شدند این جو اصلا عادی نبود از این خونه همیشه عشق فوران میکرد ولی الان حس مرگ داشت که صدای جیمین از جایی بلند شد:الان میام ....بیاید بشینید .....
تهیونگ سعی کرد تحت تاثیر جو قرار نگیرد و با خنده گفت: احمق حالا خواهر شوهرت از امریکا اومده دیگه چرا عزا گرفتی؟......
وبه سمت مبل حرکت کرد و خودش را روی راحتی انداخت جیمین متعجب از همان جا فریاد زد:مگه سانا برگشته؟.....
تهیونگ در حالی که به جونگوک اشاره میکرد پیشش بنشید گفت:اره دیگه......امروز خودم دادم یه سری مدارک برای یونگی بیاره که امضا کنه......
صدای افتادن چیزی اومد و بعد از ان جیمین بود که سراسیمه از دستشویی خارج شده بود گفت:سانا امروز اومد دفتر؟.....
تهیونگ با دیدن وضعیت جیمین نگران گفت :دستت چی شده؟.....
جیمین دستش را پشتش پنهان کرد و گفت: جواب منو بده.....کی اومده بود؟....
تهیونگ متعجب گفت:صبح اومده بود.....
و جیمینی که روی زمین نشست و زمزمه کرد :گند زدی مین جیمین ......گند زدی احمق....
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...