73

238 35 54
                                    

بیمارستان _ عصر

نامجون و هوسو‌ک و تهیونگ و جونگوک وارد سالن بیمارستان شدند نامجون سمت پذیرش رفت تا درباره اتاق یونگی بپرسه که متوجه جیمین شد که از اتاقی خارج میشه سمت جیمین دوید و گفت: چی شده؟.......
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت: حمله عصبی بهش دست داد......
نامجون جیمین رو کنار زد تا در رو باز کنه که جیمین هول شده گفت: اینجا نیست........توی ای سی یوعه .......
رنگ همه پریده بود هوسوک گفت: ولی ......تو از اینجا........
جیمین بغضش رو قورت داد و گفت: تینا هم از حال رفته.......ترسیده یونگی چیزیش بشه.......
جونگوک قدمی جلو برداشت و جیمین رو دراغوشش گرفت و گفت: میتونی الان گریه کنی.......من جات قوی وایمیستم........
شونه های جیمین لرزید و جونگوک بوسه ای روی موهاش گذاشت هوسوک و تهیونگ جلو اشکشون رو گرفته بودند و نامجون قدم میزد جیمین بین هق هق هاش گفت : دکتر گفته معلوم نیست کی بهوش بیاد.......من میترسم جونگوک.......همش تقصیر منه.......نباید بهش میگفتم.........اگه بیدار نشه چی.......جونگوک من میمیرم.......من بدون یونی میمیرم....... بهم بگو خوب میشه......... تو بهم بگو خوب میشه.........
جونگوک بیشتر جیمین رو درآغوشش فشار داد و گفت: هیشششش.......خوب میشه.......اون قویه.......به خاطر توهم که شده خوب میشه.........
صدای گریه های جیمین بلند شده بود جونگوک سعی میکرد آرومش کنه ولی صورتش از اشک پر شده بود تهیونگ گوشه ای ایستاده بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود و نامجون کنار هوسو‌ک نشسته بود چند دقیقه ای گذشت که پرستاری سمت جیمین اومد و گفت: آقای مین؟.......
جیمین سرش رو از آغوش جونگوک خارج کرد و اشک هاش رو پاک کرد و گفت: بله ......بله خودمم.......
پرستار گفت: دکتر بیون کارتون دارن.......
جیمین نگاه مضطربی به بقیه کرد و همراه پرستار حرکت کرد همه خواستن همراهش بیان که جیمین متوقفشون کرد و خودش قدم های آرومی سمت مطب دکتر حرکت کرد دکتر بیون با دیدن جیمین از جا بلند شد و گفت: بفرمایید بنشینید......
جیمین رنگ پریده تر از هر زمان دیگه ای رو صندلی نشست دکتر بیون لبخندی زد و گفت: آقای مین میتونم بپرسم چه اتفاقی برای همسرتون افتاده؟.....
جیمین نفس لرزونی کشید و گفت: یه نفر رو که فکر می‌کرد مرده رو دید و شوکه شده........
دکتر گفت: منظورتون رو متوجه نمیشم؟......یعنی چی ؟.....
جیمین دستش رو بین موهاش برد و گفت: نمیدونم........خودمم نمیدونم چی شده........اصلا عقلم بهم درست پاسخ نمیده.......
دکتر بیون گفت: همسرتون شوکه بدی خورده  و........
جیمین ترسیده گفت:و.......
دکتر بیون گفت: اگه تا ظرف سه  روز آینده بهوش متاسفم ولی ایشون رو از دست میدید........
جیمین دیگه صدایی نمیشنید متوجه تکون خوردن لب های دکتر بود ولی هیچ نوع صدایی رو درک نمیکرد بدون توجه به دکتر از جا بلند شد و از اتاق خارج شد وقتی با تهیونگ رو در رو شد زانو هاش دیگه تحمل وزنش رو نداشتن و روی  زمین سقوط کرد و تهیونگ گرفتش که زمین نخوره هرچی سوال می‌کردند برای جیمین فقط اصوات نامفهوم بود و فقط زمزمه کرد:اگه بیدار نشه......میمیره........
و از هوش رفت......

ادامه دارد.......
کامنت یادتون نره........دوستتون دارم.....

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now