سالن مدرسه _ همان دقایق
یونگی نفس کلافه ای کشید و گفت: من پشیمون شدم نمیام....
جونگوک خندید و گفت: این عادیه که بچه ها باکنجکاوی نگاهت کنن...... مگه خودت رو یادت نیست......
یونگی خندید و گفت: چون خودم رو یادمه از اینا میترسم دیگه.......
هنوز چند قدمی با دفتر مدرسه فاصله داشتند که دستگیره در دفتر پایین رفت و در کمی باز شد چند لحظه قبل از اینکه ببینن کی دقیقا از دفتر خارج شده صدای تینا توی سالن پیچید : هی پیرمرد...... اینجا چیکار میکنی؟......
یونگی و جونگوک سمت تینا چرخیدن یونگی دست هاش رو باز کرد و تو بغل یونگی پرید و با چشماش به جین که در دفتر رو باز کرده بود اشاره میکرد فرار کنه چون هنوز یونگی و جونگوک ندیده بودنش جونگوک با تعجب گفت: کارهای عجیب میکنی؟......
تینا شانه ای بالا انداخت و با دیدن رفتن جین نفس آسوده ای کشید و یونگی روی زمینش گذاشت تینا دست به سینه گفت: خب؟.......
یونگی دستش رو پشت سرش برد و گفت: خب حوصله ام سر میرفت .........
تینا حق به جانب گفت: یعنی منم حوصله ام سر بره میتونم بیام مدیر بخش اجرایی شرکت بشم؟......
جونگوک تلاش میکرد خنده اش رو کنترل کنه یونگی گفت: هی........ تو خودت میدونی که من بیشتر وقت رو خونه ام........
تینا گفت: و برای چی خونه ای؟.......
یونگی کلافه گفت: چون جیمین داره کارهای شرکت رو انجام میده و من جز خودم دوتا مدیر دیگه دارم....... و فشار کاری برام خوب نیست........
تینا گفت: دقیقاااا........
یونگی شاکی گفت: هی ......شما انتظار ندارید که مین یونگی بشینه گوشه خونه و زل بزنه به در تا همسرش و دختراش بیان.........بابا من هنوز سی سالم هم نشده .......خود نامجون با اینکه کلی از من بزرگتره داره میره سرکار ....... من بشینم خونه پشه بپرونم؟.......عمرااااااا......
تینا گفت: پس بیا یه قراری بزاریم.......
یونگی گفت: چی؟......
تینا گفت: اگه یک نفر .......فقط یه نفر بفهمه تو پدر منی......باید بری.......
یونگی دهن باز کرد که حرفی بزنه تینا گفت: وگرنه میگم جیمین راضیت کنه.........
یونگی چشمی چرخوند و گفت: من از جیمین نمیترسم........
تینا گفت: مشکلی نیست........الان زنگ میزنم بهش.......
یونگی سریع گفت: باشه......باشه میگم با فامیل جیمین صدام کنن........
جونگوک دیگه داشت از حجم کنترل خنده رنگش عوض میشد که تینا دستش رو جلو برد و با لبخند گفت: قبوله آقای پارک یونگی.........
یونگی دستش رو گرفت و تینا بعد از گرفتن تائیدیه سمت کلاسش رفت و جونگوک خنده اش رو رها کرد و بلند بلند میخندید و هرچقدر یونگی چشم میچرخاند فایده نداشت و خنده اش قطع نمیشد و یونگی زیر لب غر زد : این همه قد بودنش به کی رفته؟....... من مرده و زنده ام اومد جلو چشمم تا جیمین فامیلش رو عوض کنه بیا حالا خودم شدم پارک ......پارک یونگی .....مین جیمین...... چه پارادوکس مسخره ای شده......
جونگوک همچنان میخندید یونگی عصبی گفت: حداقل وسطش نفس بگیر خفه نشی بمونی رو دستم.......
و وارد دفتر مدرسه شدند همه معلم ها بهشون خوش آمد گفتند و سمت کلاس هاشون راهی شدند.ادامه دارد.......
حس میکنم تو این فصل ریدم به ابهت یونگی 🤪🤪🤪🤪 یادم باشه بچه ام رو برگردونم سر ابهتش 😁😁😁😁😁 دوستون دارم.......کامنت یادتون نره......
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...