38

228 30 12
                                    

کلوپ نایت کینگ_ عصر

جیمین ‌گوشه دفتر نشسته بود که ضربه ای به در خورد جیمین درحالی که تبلتش رو چک میکرد بیا تویی گفت و به ادامه کارش مشغول شد در بازشد یکی از نگهبان های کلوپ به همراه دث وارد شد جیمین به مرد اشاره کرد که از اتاق خارج بشه با خروج مرد دث عصبی گفت: به اندازه کافی تحقیرم نکردی؟.......
جیمین گفت: میدونی هر مسابقه ای یه بهایی داره.......
دث اخمی کرد و گفت: منظورت چیه؟........
جیمین گفت: زندگی یه قمار در لحظه است یا بهترین بازیت رو انجام میدی یا سنگین ترین باختت برات اتفاق میافته و واسه تو........گزینه دوم بود.......
دث اخمی کرد و جیمین گفت: من میتونم ابرو رفته ات رو بهت برگردونم........ولی تو باید هزینه اش رو پرداخت کنی........
دث پوزخندی زد و گفت: چرا فکر میکنی من پولی دارم؟......
جیمین به صندلی تکیه داده و گفت: و کی گفت که قراره پولی پرداخت کنی؟......
دث نگاه مشکوکی کرد و گفت: منظورت چیه؟......
جیمین صفحه تبلت رو سمت دث برگردوند و گفت: اسمش سم و تو جای من میری ملاقاتش........
دث گفت: خب ...... چرا خودت نمیری؟......
جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت: بازنده ها سوال نمی‌پرسن......
دث عصبی گفت: من به اندازه کافی تو زندگیم بدبختی دارم و اصلا آمادگی قاطی گوه کاری شما شدن رو ندارم.......
و قصد خروج از اتاق رو داشت که جیمین گفت: دانیال صمصامی متخلص به دث پسر رئیس شرکت شراب سازی صمصامی که بعد از یه زد و خورد شدید داخل کشورش فرار کرده و خانواده اش رهاش کردن و مجبور شده تحت پوشش اسم دث زندگی کنه........
دث شوکه گفت : تو......تو از کجا میدونی؟......
جیمین گفت: تو برای ادامه زندگیت تواین کشور به یه حامی نیاز داری پس بهتره کاری که گفتم رو انجام بدی و یه حامی قوی به دست بیاری........
دث کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت: باید چی بهش بگم........
جیمین پوزخندی زد و گفت: بیا بشین .........

منزل نامهوک_شب

تینا ضربه ای به در اتاق نامجون زد نامجون اجازه ورود داد و تینا وارد شد نامجون لبخندی زد و تینا کنار نامجون نشست تینا گفت: میتونم یه سوال بپرسم؟......
نامجون سرش رو تکون داد و گفت: حتما.....‌‌
تینا کمی اینور و اونور کرد و گفت: اگه من همه چی رو به اون پلیسه بگم.......
نامجون گفت: خب؟......
تینا گفت: اونوقت جیمین و یونگی تو خطر نیستن؟......
نامجون لبخندی زد و گفت: بزار یه داستانی برات تعریف کنم........
تینا منتظر نگاهی به نامجون کرد و گفت: تو اون زمون های قدیم یه مردی بود که بهش میگفتن رابین هود .......اون ادم به مردم کمک می‌کرد تا از سختی های زندگیشون نجات پیدا کنن و از پادشاه ظالم حقشون رو بگیرن....... اون اوایل خیلی زخمی میشد و کم کم یادت گرقت چجوری از خودش دفاع کنه الان هم یونگی و جیمین کاملا یاد گرفتن ازخودشون دفاع کنن پس تو نگران نباش و بهشون اعتماد کن.......
تینا لبخندی زد و گفت: میشه بهش بگید میخوام باهاشون حرف بزنم.....

ادامه دارد.........
بالاخره تینا میخواد حرف بزنه 😆😁

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now