80

247 43 99
                                    

بیمارستان _ یک هفته بعد

یونگی رو تخت نشسته بود و پرستار بخیه سر جیمین رو باز میکرد یونگی لبخندی زد و گفت: چرا مراقب خودت نبودی اخه؟......‌
جیمین نگاه عصبی بهش کرد و یونگی خنده بلندی کرد و گفت: هی اونجوری با چشمات لیزر پرت نکن‌........باشه معذرت میخوام تقصیر من بود........
در اتاق باز شد و دکتر بیون وارد شد و با دیدن یونگی گفت: حالت چطوره؟.....‌‌
یونگی چشمی چرخوند و گفت: من الان یک هفته است که خوبم‌‌‌‌..........نمیدونم چرا شما اسیر نگه ام داشتید.......‌
دکتر بیون لبخندی زد و گفت: فردا آزاد میشی........
یونگی خوش حال و جیمین نگران پرسیدن :واقعا؟.......
دکتر بیون لبخندی زد و گفت: اره واقعا‌‌‌......‌
جیمین با نگرانی گفت: مطمئنید حالش خوبه؟.......چیزیش نمیشه؟‌‌.......
دکتر بیون گفت: نه نگران نباشید چیزیش نمیشه‌‌‌.......تحت مراقبته منه و اگه از استرس و فضا های تنش زا و کارهای هیجان انگیز دور باشه بیشتر از من عمر میکنه .........
جیمین سرش رو تکون داد دکتر بیون روی صندلی کنار تخت رفت و نشست جیمین و یونگی متعجب به دکتر خیره شدند جیمین گفت: دکتر مشکلی پیش اومده؟.‌.....
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: میخوام باهاتون صحبت کنم........ فقط میشه منتظر بمونیم بقیه ام بیان؟........
جیمین گفت: بقیه؟‌‌‌.......
دکتر گفت: جونگوک و تهیونگ، هوسوک و نامجون.....‌‌.
جیمین گفت: بهشون اطلاع میدم بیان‌‌‌........فقط.......میشه بگید موضوع چیه؟......‌من ........من واقعا نگرانم‌.......
دکتر بیون لبخند آرام بخشی زد و گفت: چیز نگران کننده ای نیست‌....... فقط میخوام وظیفه ام رو انجام بدم........
یونگی گفت: به عنوان یه دکتر؟‌‌..‌‌‌‌.....
دکتر لبخندی زد و گفت: نه.‌.......
جیمین گفت: پس چی؟‌‌‌........
دکتر گفت: بزارید بیان صحبت میکنیم............
جیمین چیزی نگفت و یونگی مشکوک به دکتر خیره شد  حدود نیم ساعت بعد همه داخل اتاق جمع شده بودند و منتظر صحبت دکتر بیون بودند دکتر از جا بلند شد و گفت : خب جمعتون کردم که باهاتون صحبت کنم ........ولی نه به عنوان دکتر مین یونگی........
نامجون گفت: دکتر چی شده؟.‌‌.....
دکتر بیون نفس عمیقی کشید و زیرلب زمزمه کرد : میکشه منو‌‌‌.......
و ادامه داد: این یک هفته من حواسم به همه چی بود و خب‌‌......... اون آقایی که آخرین بار داخل اتاق ای سی یو باهات حرف زد و اون اتفاق افتاد........اون شخص تقریبا همه این یک هفته رو داخل بیمارستان گذرونده....... ولی.......
یونگی گفت: دایی جین اینجاست؟........پس چرا؟......
دکتر لبخندی زد و گفت: می‌ترسه........می‌ترسه شما ها پسش بزنید........می‌ترسه رهاش کنید‌........
تهیونگ گفت: اون میتونه توضیح بده ........‌اون کم کم به ما یه توضیح بده کاره.........
دکتر لبخندی زد و گفت: اون حس میکنه دلایلش منطقی نیست.........
جونگوک گفت: خوبه خودش میدونه هیچ چیزی کارهاش رو توجیح نمیکنه.........
دکتر گفت: خب اومدم من براتون تعریف کنم ........شاید اینبار شما اشتباه کرده باشید.‌‌‌......
هوسوک گفت: خب تو از کجا میدونی چه اتفاقی افتاده؟.........
دکتر لبخندی زد و گفت: بزارید از اول خودم رو معرفی کنم........ و اینبار درست معرفی کنم‌‌‌‌.........
همه منتظر به دکتر خیره شدند دکتر از جا بلند شد و رو به روی جمع ایستاد صداش رو صاف کرد و لباس هاش رو مرتب کرد و گفت: سلام.......من بیون بکهیون هستم‌‌..‌‌‌‌....همسر کیم سوکجین.......

ادامه دارد........
دوستتون دارم........کامنت یادتون نره ‌‌.........😈😈😈😈😈

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now