بیمارستان _ دقایقی بعد
مونبین و سولی سمت تینا رفتند که یونگی از پشت بازو مونبین رو چسبید و گفت: بزار من باهاش صحبت کنم.......
مونبین سری به نشانه تائید تکان داد تینا سرش رو به دیوار پشتش تکیه داده بود و خوابیده بود یونگی لبخندی به وضعیت دخترش زد و دستی به شونه اش کشید تینا اخی گفت و از خواب پرید یونگی دست هاش رو مشت کرد و سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه تینا هول شده پرسید: حالش چطوره؟......
یونگی گفت: خوابیده نگران نباش.......
تینا ازجا بلند شد و گفت: میخوام ببینمش......
یونگی نگاه پرسشگری به سولی انداخت سولی اشاره کرد که میتونن یونگی ازجا بلند شد و به تینا گفت: بیا باهم بریم ببینیمش......
تینا بلند شد و دست یونگی رو گرفت و باهم به سمت اتاق تانیا راه افتادن تینا نگران گفت: چرا اینجوری شده بود؟......
یونگی گفت: میتونم یه سوال بپرسم؟.......
تینا نگاه نگرانی کرد و گفت: چیزی شده؟......
یونگی گفت: یادته بهت گفتم تو سفید برفی و ما هم شش تا غول که قراره کمکت کنیم؟.......
تینا سرجاش ایستاد و گفت: اره.......
یونگی گفت: پس میشه به سوالام جواب بدی تا بتونیم کمکت کنیم؟......
تینا با استرس گفت: چه سوالی؟........
یونگی گفت: میشه بگی چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتی فرار کنی؟......
تینا ترسیده قدمی به عقب برداشت و گفت: میخوای.......میخوای تحویلمون بدی؟.......نه......اینکار رو نکن ...... من ......من نمیذارم دیگه تانیا گریه کنه........اصلا.....اصلا قول میدم دیگه همچین مشکلی پیش نیاد.......من.....من......
یونگی جلوی تینا زانو زد و گفت: هی ......هی اروم باش....... گفتم میخوام کمکت کنم........
تینا سرش رو به طرفین تکون داد و گفت: نه ........ نه اگه بگم اون دوباره ما رو میزنه........ دوباره مامان رو میزنه........
یونگی اخمی کرد و گفت: کی؟....... کی به خودش اجازه داده دست رو دختر من بلند کنه؟.......
تینا متعجب گفت: دختر تو؟.........
یونگی سری تکون داد و گفت:اره دختر من.........
تینا گفت: ولی من دختر تو نیستم.......
یونگی دستی روی موهای تینا کشید و گفت: یعنی دوست نداری دختر من باشی؟........
تینا هول شده گفت: میخوام.......ولی ....... ولی......یعنی تو باید.......
یونگی اخمی کرد و گفت: من باید چی؟......
تینا گفت: من دلم نمیخواد از اون کارا با تو بکنم..........
رنگ چهره یونگی از حرص به کبودی میزد ولی تمام تلاشش رو میکرد که توی لحن صداش مشخص نشه و گفت: منظورت از کدوم کارهاست تینا........ کی گفته برای اینکه دختر کسی باشی باید کاری بکنی؟........
تینا هق هقی کرد و گفت: دنیل.......دنیل مجبورم میکرد.......مجبورم میکرد که .......که براش.......میگفت اگه اون کار رو نکنم ........ منو دختر خودش نمیدونه......میگفت همه دخترا برای پدرشون...........من.....من نمیخوام .........یونگی من.......
یونگی عصبی بود نه کاش فقط عصبی بود الان هیچ اسمی نمیتونست روی این حجم از حال بد بزاره شاید وقتش بود مین یونگی دوره دبیرستان دوباره از خواب بلند بشه و اینبار نه فقط برای گرفتن انتقام جین برای اینکه حق بچه اش رو بگیره از مردک کثافتی که به دخترش تجاوز میکرده و دخترک کوچیک دیگه اش رو انقدر زده که دچار شوک عصبی و تشنج شده باز باید گروه دبیرستان کنار هم جمع میشد کی میدونست شاید اینبار برای همیشه پیرمرد رو ساکت میکرد و حق دنیل رو کف دستش میذاشت ولی هرچی که بود یونگی باید برمیگشت و با کت و شلوار مدیریت شرکت نمیتونست کاری بکنه الان نیاز به یونگی بوکسور و جنگنده قدیم داشت دستی روی موهای تینا کشید و گفت: تو قرار نیست برای من کاری بکنی که دخترم باشی........ تو باید پرنسس زندگی من و جیمین باشی........ و پرنسس ها هیچ وقت کاری نمیکنن.......فقط ازت میخوام که با این خانم دکتر بری و باهاشون همکاری کنی........تا من هم بتونم تو رو وسط قصر خودم تبدیل به پرنسس کنم.......باشه سفید برفی........
تینا سری تکون داد و گفت: باشه آقا غول پیرمرد.....
و به سمت سولی و مونبین رفت یونگی نگاهی به سولی و تینا کرد که وارد اتاقی میشدند و رو به مونبین گفت: میشه مراقبشون باشید من برمیگردم چند ساعته.......
مونبین سری تکون داد و یونگی وارد اتاق تانیا شد و گفت: جیمین هنوزم میتونی تو رینگ شکستم بدی؟......
جیمین پوزخندی زد و گفت: یکی یاد قدیم ها کرده.......
یونگی دستی جیمین رو کشید و گفت: سه تفنگدار جین باید برگردن و به کمکت نیاز داریم......ادامه دارد......
خب خب..... بریم دیگه گریه و زاری بسه که پسرای قدیمم میخوان برگردن به نظرتون چجوری انتقام از پیرمرد و دنیل میگیرن فقط نگین مرگ که خیلی آسونه ذهن های انتقام جوتون رو به کار بندازین و بهم بگید به نظرتون چیکار میکنن.....منتظر نظراتتون هستم...
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...