بیمارستان _ دقایقی بعد
فضای اتاق رو سکوت بدی گرفته بود کسی صحبت نمیکرد و بکهیون استرس بدی به دلش افتاده بود جیمین زودتر از بقیه خودش رو جمع و جور کرد و متوجه حال بد بکهیون شد و گفت: متوجه منظورت نمیشم؟........
بکهیون به هر بدبختی بود جلو لرزیدن صدا و زانو هاش رو گرفت و گفت: بزارید براتون توضیح بدم.........
روی صندلی برگشت و شروع به صحبت کرد :۱۵ سال پیش من یه پسر بدبخت بودم که به کمک خانم کیم تونسته بودم فوق تخصص قلب بگیرم و اوضاع زندگیم داشت کمی بهتر میشد که یه روز خانم کیم بهم زنگ زد و گفت هرچه سریع تر خودم رو برسونم به ساختمون من و چند تا از دوستام شب قبلش یه دور همی داشتیم و من کامل هوشیار نبودم ولی خانم کیم گفت وقتی برای مسخره بازی های من نداره و یه جراح هم با خودم ببرم یادمه اون روز با جسیکا......دختری که تازه به جمعمون اضافه شده بود و باردار بود رفتیم اونجا.......من با دیدن وضعیت جین تعادلم رو از دست دادم ........صحنه ترسناکی بود........خیلی ترسناک تر از اینکه فکرش رو کنید.......عملا یه جنازه شرحه شرحه بود که ضربان داشت..........و اوضاع از اونجایی سخت تر شد که ما حتی اجازه خارج کردنش و بردنش به یه بیمارستان رو هم نداشتیم........اون روز من و جسیکا توی اون فضای حدود ۴۸ ساعت تمام وقت گذاشتیم........۴۸ ساعت جراحی بدون توقف اونم توی فضای کثیف با حداقل امکانات ..........جسیکا بدن ضعیفی داشت و باید استراحت مطلق میکرد ولی وایستاد و از همه چیزش گذشت تا جین زنده بمونه ........و متاسفانه........
نفس عمیقی کشید و بغض کرد و گفت: بچه اش رو از دست داد........
جیمین سمت بکهیون رفت و گفت: میخوای آب بدم بهت؟.....
بکهیون لبخندی زد و سرش رو به نشانه تائید تکون داد جیمین سمت بطری آب رفت و بکهیون نگاهی به بقیه کرد و گفت : واقعیتش چون میدونم شما ها هم احتمال شوک واردشدن بهتون هست ترجیح دادم تو بیمارستان باهاتون صحبت کنم که اگه اتفاقی افتاد بتونم رسیدگی کنم.........
جیمین لیوان آب رو سمتش گرفت و لبخندی زد و زمزمه کرد : بهترین کار رو کردی........
یونگی گفت: چرا؟......چرا به ما هیچی نگفت؟......ما ......ما میتونستیم........
بکهیون لبخندی زد و گفت: یونگی انتظار نداشتی که اون به یه بچه هشت ساله تکیه کنه؟.......تو ترسیده بودی .......اوضاع برای خودت هم سخت بود........کلی مسئولیت روی دوشت بود .........مرگ پدرت اوضاع رو بدتر کرده بود.........ولی اینجوری هم نبود که نخواد بهتون بگه........اون فقط........
نامجون گفت: اینا بچه بودن........من چی؟......به منم نمیتونست بگه؟........
بکهیون گفت: اون بارها و بارها خواست بگه........التماس کرد بیاریمش بیرون یا شما رو ببریم پیشش ولی نمیشد.........
نامجون گفت: چرا.......
بکهیون گفت: پیرمرد انگار شک کرده بود........ریسکش بالا بود.........و شما تحت نظر بودید ........هرلحظه جونتون توی خطر بود.......اگه بی احتیاطی میکردیم همه چیز وحشت ناک میشد.....
من همه تلاشم رو کردم تا دوباره سرپا بشه و شد تلاش هامون جواب داده بود و بالاخره جین میتونست راه بره .........و اوضاع وقتی بدتر شد که مادرش مرد........من و جین تنها پشتیبان مون رو از دست دادیم........ولی شانسی که داشتیم برای ورود و خروج به اون اتاق یه راه زیر زمینی ساخته شده بود پس توی اون ده سال کسی متوجه ورود و خروج ما نشده بود ........
جونگوک گفت: خب چرا بعدش چیزی نگفت؟.......اون پدر من بود........من همیشه آرزوم بود تو شرایط خوب و بد کنارم باشه..........
بکهیون لبخندی زد و گفت: و اون تو تمام اون شرایط کنارت بود........فقط تو نمیدیدی........
هوسوک گفت: منظورت چیه؟........
بکهیون گفت: اون تو تمام اون شرایط بود ..........اون تو تمام مسابقات شما بین تماشاچی ها بود........تو توی مجلس ختم مادرش و پدر یونگی بود ........ اون تو جشن عروسی همتون بود........اون توی اون پنج سالی که رابین هود شده بودید براتون دست پشت پرده بود........ فقط شما نمیدیدش ........اون روز هایی که نامجون خونه هوسوک میموند ........جین تو کوچه بود........ وقتی تو مسابقه بوکس مقام آوردی جونگوک جین انقدر خوشحال بود که تاصبح رقصید .........وقتی تصميم گرفت خودش رو نشون بده متوجه عشق نامجون و هوسوک شد ........پا عقب کشید ترسید بیاد جلو ......... و بار دچار دردسر شده بود اینبار سارا وانگ فهمیده بود که زنده است........ جون شما ده برابر تو خطر بود پس خودش رو زد به فراموشی......... ولی فشار زندگی باعث شد قلبش مشکل پیدا کنه و احتیاج به پیوند داشت.......سارا وانگ میخواست ازش استفاده کنه تا بع پیرمرد فشار بیاره و جین نگران شما ها بود......... من از همون روز اولی که دیدمش ازش خوشم اومده بود .........پس بهش پیشنهاد ازدواج دادم........اینجوری حداقل از زیر فشار وانگ درمیومد ........... قبول نمیکرد ........و بهم گفت اون برای همه باعث دردسر بوده و نمیخواد وقتی هنوز سوگوار عشق از دست رفته اشه من رو درگیر کنه........و اوضاع قلبش اصلا جوری نبود که بشه بهش امید داشت......... هروقت میگفتم که پیشنهادم فکر کنه.........میگفت اگه ازدواج کنیم هم اون میمیره و من بیوه میشم......... و خب دعوامون میشد......... تا اینکه اون اتفاق افتاد و ما قلب مایکل رو برای پیوند داشتیم......... و بعدش سارا وانگ دستگیر شد و فشار روش کمتر شد و خودش بهم پیشنهاد داد و ما تقریبا یک سال و نیمه که ازدواج کردیم..........این ها رو گفتم چون دارم میبینم داره واسه دیدنتون پرپر میزنه ........ یک هفته است از سالن خارج نشده و دل نگرانه ........ ولی خب هیچ کدوم اجازه حرف زدن بهش ندادید........ یا سکته کردید یا از هوش رفتید یا بی توجهی کردید بهش........ ازتون میخوام بهش یه شانس بدید میدونم اشتباه کرده ولی اون بهترین تصمیماتی که میتونسته رو گرفته.........پس اجازه بدید بهش بازم کنار خودش داشته باشتتون ..........
دستش رو دور حلقه اش چرخوند و گفت: حتی اگه منو نمیخواید مشکلی نیست.........
ولی قبل اینکه انگشترش رو دربیاره جونگوک سمتش رفت و جلوش رو گرفت و بکهیون رو در آغوش کشید و گفت : مرسی که تمام این سال ها مراقبش بودی.............کیم بکهیونادامه دارد.......
بیشترین پارت این فیک بود هااااااا دوستش داشته باشید.........کامنت یادتون نرهههههه........
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...