24

253 42 11
                                    

منزل یونمین _ عصر

یونگی روی مبل نشسته بود و به تینا که درحال تماشای تلویزیون بود خیره شده بود جیمین درحالی که دختر دیگه رو در آغوش داشت و شیشه شیر رو نزدیک دهانش گرفته بود از اشپزخانه بیرون اومد و با لحن شاکی گفت: مین یونگی......
یونگی نگاهی به جیمین میکند و میگوید: جانم؟......
جیمین میگوید: از شرکت اومدی خیره شدی به دیوار بعد هی پشت هم مهمونم دعوت میکنی پاشو تکون بخور ببینم ......
یونگی تک خنده ای کرد و گفت: عین این پیر زن ها چرا غر میزنی؟......
جیمین شوکه گفت: الان ......الان تو به من گفتی غر غرو........
یونگی هول شده گفت: نه ...... نه......
تینا لبخندی به آنها زد جیمین به یونگی گفت: حداقل این بچه رو بگیر ....... یه کمک بزرگ بهم بکن.....
یونگی دستش رو سمت بچه برد که تینا به سمت انها رفت و رو به جیمین گفت: تانیا رو بدید به من .......
جیمین با هیجان گفت : اسمش تانیاست؟......
تینا سرش را تکان داد که صدای زنگ بلند شد یونگی گفت: من باز میکنم .......
جیمین با حرص گفت: واقعا این جحم از کار سختی که انجام میدی داره نابودم میکنه........
یونگی با دیدن تصویر تهیونگ درب رو باز کرد و رو به جیمین گفت : خونه رو مستخدم تمیز کرد ....... غذا هم از بیرون قرار بیاد ....... تو الان از چی ناراحتی قشنگ من؟؟؟؟؟........
جیمین دست به سینه شد و خواست حرفی بزنه که تینا گفت: اون فقط از خونه موندن خسته شده ...... میخواد برگرده سرکار........
جیمین و یونگی نگاه متعجبی به تینا انداختن تینا تانیا رو سمت کاناپه برد و کوسن مبل را جلوی تانیا گذاشت و تانیا با ضربه زدن به کوسن و صدا های عجیب درآوردن د حال بازی بود تهیونگ وارد شد و وقتی نگاه جیمین و یونگی رو به اون دوتا بچه دید با لودگی گفت: نه ....تعارف نکنید باووووو ....خونه خودمه..... چه معنی داره بباید استقبال مهمون.........
جیمین متعجب نگاهی به تهیونگ کرد و گفت: کی اومدی؟......
تهیونگ شاکی چشمی چرخوند و روی مبل نشست یونگی گفت: جونگوک کجاست؟.......
تهیونگ گفت: خودش میاد .........
جیمین به سمت آشپزخونه رفت و متعجب گفت: چیزی شده؟........ هیچ وقت جدا از هم جایی نمیرید.......
تهیونگ اه عمیقی کشید و گفت: فقط کار داشت.......
یونگی تک خندی کرد و سری به نشانه تاسف تکان داد جیمین به همراه شربت از آشپزخونه خارج شد چند دقیقه بعد جونگوک ، هوسوک ، نامجون هم رسیدند و همه درحالی که قهوه میخوردن منتظر بودند نامجون نگاهی به تینا کرد و گفت: تینا میشه بیای اینجا؟......
تینا از جاش بلند شد و سمت نامجون رفت نامجون با مهربونی گفت: میشه باهم صحبت کنیم؟.......
تینا سری تکان داد نامجون کنار خودش و هوسوک جایی برای تینا باز کرد تینا کنار آنها نشست نامجون دستی لای موهای تینا کشید و گفت: من نمیخوام بترسونمت یا آسیبی بهت بزنم.........
تینا سری تکان داد نامجون گفت: امروز یه نفر از اداره پلیس اومده بود.......
رنگ از چهره تینا پرید و ترسیده گفت: شما.......شما که نمیخواید ما رو به پلیس تحویل بدید........
نامجون لحظه ای دستش را پشت دختر گذاشت که دخترک ناخواسته از جا پرید و اخی گفت نامجون نگران گفت: چی شد؟...... جاییت درد میکنه؟........
دخترک ترسیده گفت:نه......نه.......جاییم درد نمیکنه.......
یونگی نفس کلافه ای کشید جیمین دستانش رو روی پاهایش مشت کرد و جونگوک چشماش رو روی هم فشار داد نامجون گفت: ببین ما نمیخوایم تو رو به کسی تحویل بدیم........ ولی تو باید بهمون کمک کنی.......
تینا تند تند سرش رو تکون داد و گفت: هرچی بپرسید میگم...... فقط .......فقط منو تحویل پلیس ندید ........اونا دوباره منو برمیگردون تو اون خونه.......خواهش میکنم .......من نمیخوام مثل اون بمیرم......
همه متعجب بهم نگاه کردن تهیونگ سمت تینا خم شد و گفت:مثل کی؟.........
تینا سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد: مادرم.........




ادامه دارد.........

سلاااااام چطورید ؟.....
کم کم داریم به بخش های مهم تر نزدیک میشیم یه ایده ای به مغزم رسیده واسه یه داستان ورولف و آلفا و امگایی و احتمالا امپرگ به نظرتون شروعش کنم با یه کاپل متفاوت ولی نمیگم چه کاپلی😁😁😁😁 شما نظراتتون رو بگید چه کاپلی دوست دارید و اونو اگه بنویسم احتمالا هفته ای آپ بشه درکل نظرتون رو بگید اگه قلمم رو دوست دارید بنویسم اگه نه که همین رو تموم کنم دوستتون دارممممم😘😘😘😘

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now