منزل نامهوک _ همان شب
جمع همیشگی دور هم بودند لارا و تانیا بازی میکردند و جیمین درحال رسیدگی به مشکلات درسی تینا بود و هوسوک و جونگوک ویدیو گیم بازی میکردند و یونگی و تهیونگ درحال تماشای مسابقه بوکس بودند و نامجون داشت ادامه برگه هایی که باید تا فردا نمراتشون رو وارد میکرد رو بررسی میکرد صدای های دور و اطرافش تمرکز رو ازش گرفته بود ولی همچنان اصرار داشت داخل جمع باشه و وارد اتاق نشه صدای پیامک گوشی تینا بلند شد جیمین نگاه خنثی به تینا کرد و گفت: خودت میدونی که مخالفتی با روابطت ندارم......
تینا سرش رو تکون داد و جیمین گفت : ولی حد بزار براشون تو تقریبا از موقعی که از مدرسه اومدی گوشیت درگیر پیامه .........
تینا گوشی رو گوشه ای گذاشت و گفت: متاسفم......
و مشغول بررسی بقیه درسش شد بعد گذشت چند دقیقه که همه دور هم جمع شدن تینا رو به نامجون کرد و گفت: عمو نامی؟......
نامجون گفت: جانم عمو؟.......
تینا کمی من و من کرد و گفت: میخوام یه چیزی بپرسم ولی مطمئین نیستم.......
نامجون لبخندی زد و گفت: راحت باش دختر.......
تینا نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت : امروز معلم درباره یه موضوعی گفته انشا بنویسیم.......
نامجون کمی توی جاش جا به جا شو و گفت: من قرار نیست برات بنویسمش.........
تینا چشمی چرخوند و گفت: خودم میتونم بنویسم.......فقط موضوعش عجیبه........
تهیونگ کنجکاو گفت: موضوعش چیه؟......
تینا گفت: از چند نفر بپرسیم کسی رو که براتون عزیز بوده و از دستش دادید اگه بهتون بگم زنده است چه حسی دارید؟.......
جونگوک گفت: این موضوع انشا یا تحقیق دانشگاهی؟........
تینا شونه ای بالا انداخت و گفت: منم نمیدونم......فقط یه نفر تو ذهنم اومد که همتون باهاش خاطره دارید؟.......
یونگی کنجکاو پرسید : کی؟......
تینا بیخیال گفت: دایی جینی........
همه سکوت کردند نفس کشیدن هم تو اون فضا سخت بود نامجون گفت: یعنی اگه الان بفهمیم جین زنده اسن چی میشه؟.......
تینا تایید کرد نامجون نفس عمیقی کشید و گفت: ما همه دل تنگشیم........ ما هنوزم وسط خوشی هامون یادش میکنیم.......توی غم هامون به حمایتش نیاز داریم.......
تینا بین حرفش پرید و گفت: یعنی اگه بیاد تو ......هنوزم عاشق عمو هوسوک میمونی؟......
نامجون لبخند تلخی زد و به هوسوک خیره شد و گفت: من هوسوک رو تو بیماری و افسردگی پیدا کردم........هوسوک رفیق روزهای سخته من بوده .......رفیق شب هایی که کابوس میدیدم......... من عاشق جین بودم ........ ولی هوسوک دلیل ادامه دادنه ........شاید همه بگن عشق اول فراموش نمیشه.......ولی از نظر من عشق دوم خیلی مهم تره ........چون تو بعد یه شکست دوباره داری به یه نفر اعتماد میکنی......... هوسوک برای من مهم ترینه ....... و هیچ چیزی نمیتونه منو پشیمون کنه از داشتنش.........
تینا لبخندی زد و گفت: عمو کوکی ......تو چی؟.......
جونگوک فکری کرد و گفت: من ......باهاش دعوا میکنم......چون نبود......نبود ببینه من تو بوکس مدال آوردم......تا انقدر پز یونگی رو بهم نده........ نبود تو تنهایی هام بغلم کنه...... نبود وقتی تهیونگ اذیتم میکرد برم پیشش شکایت........ میدونی جین برای کوه تکیه گاهی بود که یهو نابود شد.........
تینا لبخندی زد و نگاهی به یونگی کرد یونگی نفس عمیقی کشید و گفت : من دستش رو میگیرم و میرم تو همون اتاق قدیمی.......و به جبران تمام ۱۵ سال قوی بودنم تو بغلش زار میزنم........
نگاه تینا روی تهیونگ چرخید تهیونگ گفت: من واقعا نمیدونم......فقط میدونم دلم برای بغل کردنش تنگ شده .......
تینا لبخندش رو نگه داشت و به هوسوک خیره شد هوسوک گفت: من میرم باهاش بیرون .......و دوتایی بستنی میگیریم و توی شهربازی و پارک های شهر با صدای بلند آواز میخونیم و از زیر فواره ها میدونم.........
تینا نگاهش رو به جمعی که توی خلسه فرو رفته بودند کرد و ویسی که ضبط کرده بود رو برای آقای کیم فرستاد و زیرش نوشت همه دلشون برات تنگ شده دایی جینی.......ادامه دارد.......
دوستون دارم.......کامنت یادتون نره.........
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...