منزل نامهوک _ شب
یونگی و جیمین رو به روی تینا نشسته بودند هوسوک از آشپزخونه به همراه سینی قهوه خارج شد و سینی رو روی مبل قرار داد تینا نفس عمیقی کشید و گفت: من ......من نمیدونم باید از کجا شروع کنم و همیشه اون مرد میگفت اگه کسی بفهمه آسیب میبینه ولی.......ولی آقای کیم گفت که شما ......شما میتونید از خودتون مراقبت کنید .......
جیمین و یونگی سرشون رو به نشانه تائید تکان دادن تینا نفس کلافه ای کشید و گفت: بعد از جدایی یهویی مامانم از بابام پای دنیل به خونه ما باز شد به مامان گفته بود که یه دختر داره به اسم لارا ولی خب بعدا فهمیدم که لارا .......
جیمین گفت: لارا چی.......
تهیونگ خونسرد گفت: دختر مایکل.........
همه شوکه به تهیونگ نگاه کردند تینا سرش رو به نشانه تائید تکون داد و قبل از اینکه کسی سوال اضافه بپرسه تهیونگ گفت: اول به حرف های تینا گوش بدید به اونم میرسیم.....
نگاه همه سمت تینا برگشت تینا گفت: اره لارا دختر مایکل بود بعد چند ماه مامان گفت تصمیم گرفته با دنیل ازدواج کنه ......اوایلش همچی خوب بود......عالی نبود ولی خوب بود ......تا اینکه کم کم دنیل مامان رو کتک میزد ......... میگفت اگه به خاطر پیرمرد نبود عمرا با مامان ازدواج میکرده.......
دست های یونگی مشت شد تینا گفت: کم کم لارا مشکل پیدا کرد لارا فکر کنم تازه سه ساله شده ولی خیلی ترسوعه نمیتونه هیچ وقت کاری بکنه و همیشه کتک میخورد از دنیل وقت هایی که مایکل میومد ببینتش اوضاع بدتر شد یکی دو بار تلاش کردم فراریش بدم ولی وقتی فهمید دیگه منم در امان نبودم انقدر کتک میخوردم که از هوش میرفتم یه روز با یه شیشه و آمپول اومد و اینبار دعواشون با مامان از همیشه بیشتر بود چند باری از مامان خواسته بودم ازش جدا بشه ولی گفت نمیتونه و من هنوزم نمیدونم دلیلش چی بوده بعد اون دعوا کم کم کتک زدن های من بیشتر شد و مامان کمتر کتک میخورد و من به جز کتک ازم چیزهای دیگه میخواست یعنی من........من میدونی.......
یونگی سرش رو پایین انداخت و گفت: میتونی هرجا که اذیتت میکنه نگی......
تینا هقی زد و گفت: بعد اون مجبورم کرد بیام اون مدرسه و بهم گفت.......گفت باید توجه شما رو جلب کنم.......ولی من ........من نمیخواستم کسی آسیب ببینه پس کلا بیخیال شرکت توی کلاس های مربوط به شما میشدم...... به خاطر بدن همیشه کبودم نمیتونستم توی کلاس های شنا شرکت کنم تا اینکه مایکل منو دید و گفت کمکم میکنه فرار کنم اون شب هم که من و تانیا فرار کردیم اوضاع دنیل و مامان خیلی بد بود صدای دعواشون از همیشه بلندتر بود و من نمیدونم چه اتفاقی برای مامان افتاد .........
جیمین گفت: لارا چی؟........
تینا گفت : اون روز که ما فرار کردیم لارا خواب بود و من نمیتونستم براش کاری بکنم.......
و شروع به گریه کرد جیمین بلند شد و تینا رو دراغوش گرفت و اجازه داد گریه کنه......ادامه دارد......
منتظر نظراتتون هستم 😁😁
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...