خونه دنیل _ همان دقایق
دنیل با شنیدن صدای زنگ بیخیال صدای پنجره شد جیمین لای بوته ها پنهان شده بود صدای تهیونگ از پشت گوشی بلند شد: مایکل داری چه غلطی میکنی؟......
مایکل نگران گفت: من هنوز نرسیدم........
و صدای چی گفتن همه بلند شد یونگی با دلهره گفت: پس کیه؟.......
دنیل در رو باز کرد بادیدن تینا رنگ تعجب نگاهش گرفت تینا چشمی چرخوند و گفت : بکش کنار........
دنیل متعجب گفت: شیر شدی کوچولو.........
تینا پوزخندی زد و گفت: اخه شنیدم خون شیر تو رگامه.......
دنیل دندون هاش رو بهم سابید و گفت: بد جایی اومدی فسقلی.......
تینا دنیل رو به کناری هل داد و گفت: مگه لشکر نکشیده بودی پیدام کنی؟....... بیا پیدام کردی....... حالا اشغالات رو از خیابون جمع کن..........
و وارد حیاط شد نگاه نگرانش رو چرخوند با دیدن بوته ای که زیادی پف کرده بود نفس عمیقی کشید و وارد شد سارا با دیدن تینا پوزخندی زد و گفت: برگشتی تو دهن شیر.......
تینا گفت: نه اومدم نزارم کفتار ها به شیر زخمی حمله کنن........
سارا گفت: دوست دارم وقتی اون مین احمق بیینه دخترش تو دسته منه چیکار میکنه؟........
تینا گفت: تو انقدر از اون میترسی که هفت ساله نتونستی کاری بکنی.........
سارا عصبی گفت : خفه شو ....... باید همون موقعه که داشتن پیرمرد رو میفرستادن زندان میکشتمت.........
تینا روی مبل نشست و به پشتی مبل تکیه داد و گفت: و تو این کار رو نکردی........و الان حتی جرعت نداری بهم نزدیک بشی.......
جیمین از دیدن تینا هول کرده بود از شنیدن اطلاعات زیاد هول کرده بود و کاملا دست و پاش رو گم کرده بود بقیه هم وضعیت مشابه داشتند که مایکل تو گوشی داد زد : جیمین.......خودت رو جمع و جور کن .....برو سمت در پشتی.......
جیمین شوکه زمزمه کرد: تو......تو........
مایکل جلوی در خونه دنیل بود از دیوار بالا رفت جیمین به رو به رو خیره شده بود سارا سعی داشت تینا رو بترسونه ولی نزدیکش نمیشد مایکل از روی دیوار پایین پرید و سمت جیمین رفت از بین بوته ها بیرونش کشید و گفت: زود باش.......اون بچه به خاطر تو پریده تو دل خطر.......گمشو خودت رو جمع و جور کن......
نگاه جیمین بین اجزای صورت مایکل چرخید و سرش رو تکون داد و به سمت پشت ویلا حرکت کرد مایکل نفس لرزونی کشید و سمت ورودی خونه رفت جیمین دری که از قسمت پشتی حیاط به یه انباری وصل میشد باز کرد با توجه به بهم ریختگی مشخص بود قبلا کسی اینجا زندگی میکرده مونبین گفت: جیمین هواست باشه اثر انگشتت نمونه........
جیمین با صدای لرزونی لب زد : دستکش دارم......
یونگی نگران گفت :خوبی؟.......
جیمین قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین اومد رو توجهی بهش نکرد و درحالی که اتاق رو زیر و رو میکرد گفت: پدرم رو کشتن.......مادرم رو شکنجه دادن و رحمش رو درآوردن........تا چندثانیه قبل فکر میکردم برادرم کورتاژ شده......و الان میفهمم برادرم زنده است....... برام یه دختر ساختن......... حالا بهم بگو مین یونگی ........حالم خوبه؟......... کی این وسط بیشتر از دست داده؟........من؟........ یا تو؟.........
و توجهی به اشک و گریه هاش نمیکرد با دیدن یخچال گوشه پشت کمد در آن رو باز کرد و با دیدن جسد یخ زده زن قدمی به عقب برداشت و مونبین گفت: اینم از مادر بچه ها.........ادامه دارد.......
دوستون دارم........کامنت یادتون نره........
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...