26

266 41 15
                                    

منزل یونمین _ شب

تینا همچنان داخل اتاق بود و هرچقدر جیمین و جونگوک تلاش کردند که برای شام صداش کنند دخترک در اتاق رو باز نکرد یونگی به جیمین گفت: شما غذا رو آماده کنید ......
جیمین نگاه نامطمئنی به یونگی انداخت و دست جونگوک رو گرفت تا از پشت در اتاق برن یونگی ضربه ای به در زد و گفت:هی قهرمان کوچولو ...... حالت خوبه.....
صدایی از تینا بلند نشد یونگی کنار در اتاق نشست و گفت: میدونم الان نشستی اون گوشه و داری فکر میکنی ما چه آدم های کثیفی هستیم......
صدای عصبی و بغض آلود تینا بلند شد که گفت: شما...... شما هام مثل اونید...... مامان حق داشت.......
یونگی ناراحت گفت: من نمیدونم چی شده ........ و تو هم انگار قرار نیست هیچی بگی...... فقط داری منو متهم میکنی........
وقتی متوجه شد صدایی از دختر بلند نمیشه ادامه داد: میخوام برات خاطره بگم....... از اون خاطراتی که قراره یه راز بین منو تو باشه و جیمین هیچ وقت نفهمه......
تینا عصبی گفت: از کجا میدونی من به جیمین چیزی نمیگم؟.......
یونگی گفت: اخه تو یه دختر شجاعی ....... یه دختر مثل مریدا....می‌شناسیش حتما؟...... و آدم های شجاع خوب میدونن فوضولی کار آدم های ترسوعه.......
تینا گفت: من مثل مریدا نیستم ...... من مادرم تبدیل به خرس نشده........
یونگی لبخندی روی لبش شکل گرفت و گفت: پس تو شبیه کی هستی؟......
تینا کمی فکر کرد و گفت: کدوم پرنسس رو مادرش رو کشتن؟.......
رنگ نگاه یونگی تیره شد ولی سعی کرد لحنش رو حفظ کنه گفت: نمیدونم ......اممممم.....شاید سفید برفی......
تینا با صدای گرفته ای گفت: اما ..... سفید برفی پدرش با یه ادم خودخواه ازدواج کرده بود نه مادرش.....‌‌
یونگی هر لحظه متعجب تر میشد ولی سعی میکرد همچنان موضع خودش رو حفظ کنه گفت: خب تو داستانا میشه دست برد دیگه...... الان تو سفید برفی هستی .....ماهم هفت کوتوله که میخوان به پرنسس کمک کنن......
تینا خنده بغض داری کرد و گفت: شما هیچ کدوم کوتوله نیستید........
یونگی با خنده گفت: خب میشه تغییرش داد دیگه ما هم هفت تا غولیم.......
تینا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: باشه آقا غول پیرمرد....... به جیمین نمیگم چه خاطره ای برام تعریف قراره بکنی.......
یونگی لبخند لثه ای زد و همچنان پشت در نشست ولی متوجه ۵ جفت چشم گوشه دیوار نشد و شروع به صحبت کرد: وقتی همسن تو بودم یه اتفاق وحشتناک برام افتاد.....
تینا کنجکاو گفت: چه اتفاقی......
یونگی با صدای غمگینی ادامه داد: الگوی زندگیم و تکیه گاهم و بهترین دوستم رو جلوی چشمم کشتن......
تینا متعجب گفت: کی کشت؟......
یونگی لبخند تلخی زد و گفت: پدربزرگم.......
تینا گفت: اما مگه پدربزرگا همیشه خوب نیستن؟.....اونا مهربونن......
یونگی دستی روی صورتش کشید و گفت:نه همه شون خوب نیستن......حداقل مال من که نبود......
نفس عمیقی کشید و گفت: میدونی من بهت حسودیم میشه.....
تینا گفت: ولی چرا؟.....
یونگی گفت: چون تو منو داری......جیمین ...... تهیونگ...... جونگوک...... هوسوک......نامجون......حتی مونبین که میخوان کمکت کنن......تو خیلی خوش شانسی......
تینا گفت: به تو کی کمک کرد؟......
یونگی گفت: هیچ کس ........
تینا گفت: هیچکس .....هیچکس؟.....
یونگی گفت: هیچکسِ هیچکس......من اون موقعه یه پسر بچه کوچولو بودم......ترسیده بودم.......از ادم ها......با هیچکس نمیتونستم صحبت کنم.......میترسیدم اگه به کسی بگم اون آدم رو هم از دست بدم....... از تنهایی وحشت داشتم همش اون صحنه ها میومد تو ذهنم...... راستش هنوزم میترسم و گاهی خوابش رو میبینم......
ونفسی عمیق دیگه ای کشید و گفت: تو تا هروقت که بخوای میتونی تو اتاق بمونی تینا ....... ولی من و بقیه دلمون میخواد کمکت کنیم ...... که تو مثل من نشی......که همه عمرت نترسی........ که بتونی الگوی تانیا باشی.....خواهر قوی تانیا .......
و لبخندی زد و زمزمه کرد:سفید برفی کوچولو هروقت دوست داشتی بیا سر میز هفت کوتوله منتظرتن شاهزاده......
و به سمت اشپزخانه چرخید که در اتاق با تقی باز شد و تینا گفت: اقا غول پیرمرد میشه پرنسسم باهات بیاد؟......
یونگی خنده ای کرد و گفت:اوه این افتخار بزرگیه بانو.....
و باهم به سمت اشپزخانه رفتند وقتی وارد شدند نگاهشون خیره به وضعیت آشفته بود که مشخص بود سریع خودشون رو به اونجا رسوندن که مشخص نباشه دارن استراق سمع میکنن یونگی نگاه عصبی به همه کرد  و گفت: من یه دماری از روزگارتون دربیارم.....مرغ های آسمونم نتونن تشخیصتون بدن......

ادامه دارد..........
کامنت دوست دارممم کامنت بزارید😁😁😁😁........
دوستون دارم...

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now