45

236 35 29
                                    

خونه مایکل_ چندساعت بعد

مایکل گوشه اتاق کلافه نشسته بود که زنگ در زده شد بی حوصله از جا بلند شد و سمت در رفت با دیدن دختر پشت در تعجب کرد و در رو باز کرد سولی دستش رو سمت مایکل دراز کرد و گفت: سلام مایک.....من سولی ام.......
مایکل لبخند مودبانه ای زد و گفت: اهان .....بله بفرمایید......
و از کنار در عقب رفت سولی لبخندی به هول شدن پسرک زد و گفت: ممنونم ......
و وارد خونه شد مایکل به سولی تعارف کرد تا روی صندلی بشینه و پرسید : قهوه؟......
سولی سرش رو تکون داد و گفت: با شیر و شکر......
مایکل سمت اشپزخانه رفت سولی نگاهی به اطراف خانه انداخت با دیدن یه کپه مو که از گوشه مبل مشخص بود آرام به اون سمت رفت و با دیدن لارا که گوشه مبل تو خودش جمع شده لبخندی زد و گفت: سلام کوچولو.......
لارا کمی بیشتر عقب رفت و تلاش کرد خودش رو بیشتر پنهان کنه سولی قدمی به عقب برداشت و گفت: هی کوچولو ......نترس......من قرار نیست بهت آسیب بزنم....... ببین حتی جلو هم نمیام........
لارا نگاه کوچکی به سولی انداخت ولی تغییری توی وضعیتش ایجاد نکرد سولی همان جا روی زمین نشست و گفت: یه دختر به زیبایی و کیوتی تو ........چرا باید قائم بشه؟......
مایکل از اشپزخونه خارج شد و با دیدن سولی که روی زمین رو به روی لارا نشسته قهوه اش رو روی میز مقابل مبل گذاشت و گفت: از وقتی اومده رفته همونجا......
سولی نگاهی به مایکل کرد و مایکل ادامه داد: از بچگی ترس از اجتماع داشت .......ولی با من خوب بود.......الان حتی از منم می‌ترسه........میخوام بهش نزدیک بشم داد و فریاد میکنه.......
سولی سرش رو تکان داد و گفت: با کس دیگه ای جز شما خوب نیست؟.......
مایکل گفت: تینا.......
سولی لبخندی زد و گفت: ممنونم.......
نگاهش رو سمت لارا برگردوند و گفت: راستی لارا......میدونستی من دوست تینام؟......
لارا نگاه متعجبی کرد و گفت: ت...ی...نا......
مایکل و سولی هردو نگاه ذوق زده اشون رو به لارا دوختن سولی سرش رو تکون داد  و گفت: اره......و میدونستی......اون کلی از تو برای من تعریف کرده؟......
لارا نگاه بغض داری به سولی کرد و گفت: تینا ......لارا رو دوست داره؟.......
سولی متعجب گفت: معلومه که دوست داره........اون همش نگرانته.........میخوای ببینیش؟.......
لارا با شدت سرش رو اطراف تکون داد و گفت: نه.......اگه تینا ببینم.......اون آقاهه.......بازم تینا رو میزنه....... لارا تینا رو دوست داره.......
چهره سولی گرفته شد و گفت: لارا هیچکس قرار نیست اذیتت کنه........ تینا رو هم کسی قرار نیست اذیت کنه.....
لارا همچنان مقاومت میکرد و میگفت: نه.......تینا آسیب میبینه........من تینا رو دوست دارم........تینا لارا رو دوست نداره.......اون تنهایی فرار کرد......هیچ کس لارا رو دوست نداره.......
صدای گریه های بلند لارا اتاق رو پرکرد و هرچقدر مایکل و سولی تلاش می‌کردند هیچ نتیجه ای نمی‌گرفتند صدای زنگ در دوباره بلند شد لارا ترسیده صداش رو پایین آورد مایکل سمت در رفت و با دیدن نامجون و تینا در باز کرد نامجون سلامی داد و تینا بدون توجه به مایکل با چشم هایی که نشون میداد گریه کرده گفت: لارا کجاست؟.......
مایکل به گوشه مبل اشاره کرد سولی با لبخند گفت: بیا ....... اینم تینا......
لارا متعجب سرش رو بلند کرد و با دیدن تینا نگاه دلخور و بغض دارش رو بهش انداخت تینا سرش رو شرمنده پایین انداخت و گفت: لارا من.......لارا......من......من......
لارا از کنار مبل بیرون اومد و به سمت اغوش تینا دوید و بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن اشک های تینا دوباره پایین ریخت لارا کنار گوش تینا گفت: تو......تو هم منو دوست نداری.......تو هم منو ول کردی........ تو هم منو مثل بقیه ول کردی.........
تینا درحالی که گریه میکرد گفت : لارا من معذرت میخوام........منو ببخش.......من دوست دارم........من .......من ......
و گریه اجازه نداد ادامه حرفش رو بزنه.


ادامه دارد.......
کامنت یادتون نره......دوستون دارم .......

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now