منزل یونمین _ شب
یونگی و جیمین رو تخت کنار هم دراز کشیده بودند که جیمین نگاهی به یونگی کرد و گفت: یون؟.....
یونگی بوسه ای روی سر جیمین گذاشت و زمزمه کرد: جانم؟......
جیمین لبخندی زد و سرش را سمت یونگی برگرداند و گفت : درباره بچه ها......میخوای چیکار کنی؟.....
یونگی نگاهی به سقف دوخت و گفت: نمیتونم رهاشون کنم......
جیمین اخمی کرد و گفت: منظورم این نبود ...... میخواستم .....میخواستم بگم....
یونگی نگاهی به جیمین کرد و گفت: نمیتونیم سرپرستشون باشیم؟......
جیمین اخمی کرد و گفت: میدونم......
یونگی دستش را دور شانه های جیمین حلقه کرد و گفت: اینم میدونی الان پدرشون میتونه به جرم بچه دزدی از ما شکایت کنه؟......
جیمین سرش را ناراحت تکان میدهد و میگوید: ولی اونا به ما پناه اوردن......
یونگی گفت: به نظرت دادگاه باور میکنه؟......
جیمین زمزمه کرد: نه......
یونگی نفس عمیقی کشید و جیمین رو بیشتر بین بازوهاش فشار داد و گفت: اگه بتونیم یه مدرک درست پیدا کنیم ....... شاید بشه یه کاریش کرد......
جیمین ناراحت گفت: جز اون دختر کسی چیزی ندیده چی جوری برم ازش بپرس پدرت چیکار کرد دقیقا؟......
یونگی چیزی نگفت که صدای گریه بچه ای بلند شد و صدای های قدم هایی که از پشت در اتاق فرار میکرد یونگی اخمی کرد و جلو جیمینی که میخواست از جا بلند بشه تا سراغ بچه بره رو گرفت و گفت:خودم میرم....
جیمین نگاه ترسیده ای به یونگی کرد و گفت : دعواش نکن.....
یونگی چشمی چرخاند و با لحن دلخوری گفت : هی اونقدر را هم بد نیستم.....
جیمین هول شده گفت:منظورم این نبود.....
یونگی چشمکی زد و گفت:عیب نداره اومدم از دلم درمیاری.......
جیمین خنده ای کرد و گفت:حتما ......
و یونگی از اتاق خواب مشترکش با جیمین خارج شد .یونگی سمت اتاق خوابی که برای بچه ها در نظر گرفته بودند رفت وقتی وارد اتاق شد چراغ رو روشن کرد تینا گوشه اتاق دید که پتو رو روی سرش کشیده بود و سعی میکرد نشان بدهد که خواب است یونگی سمت بچه دیگه رفت و دراغوشش گرفت و شیشه شیر کنار تخت رو سمت دهن دختر بچه برد بچه شروع به خوردن کرد و به چهره یونگی خیره شده بود یونگی لبخندی زد و شروع به صحبت با بچه کرد: میدونی بدترین اخلاق برای یه بچه چیه؟..... فالگوش وایستادن...... بچه ها باید اگه سوالی دارن بپرسن ..... یواشکی گوش دادن به حرف ها کار موش هاست نه ادم ها......
تینا اخمی کرد که لبخند روی لب های یونگی اورد یونگی بچه را که تقریبا خواب بود را روی تخت برگرداند و کنار تینا نشست و دستی لای موهایش کشید و گفت: منم بچه بودم یه بار فالگوش وایستادم و ......میدونی ......اصلا چیز خوبی نصیبم نشد...... اگه یه روز سوالی داشتی......هر سوالی بیا و ازم بپرس ......
خم شد و بوسه روی موهای تینا گذاشت و به سمت خروجی رفت که صدای تینا بلند شد: میخوای بزاری بیاد ببرتمون؟......
یونگی نگاهی به تینا کرد و گفت: چرا فکر میکنی اینکار رو میکنم؟......
تینا غمگین گفت: همه از اون میترسن.....
یونگی لبخندی زد و گفت: من نه نمیترسم.......راستش رو بخوای من بیشتر از همه از جیمین میترسم......
تینا با تعجب گفت: چرا؟.....جیمین خیلی مهربونه......
یونگی خنده ای کرد و گفت: تا وقتی عاشق نشی نمیفهمی.......
به سمت تینا برگشت و گفت : بهتره بخوابی و فردا باهم درباره این مشکل صحبت میکنیم......
تینا سری تکان داد و یونگی چراغ اتاق را خاموش کرد و از اتاق خارج شد .
که با جیمین مقابل خودش رو به رو شد یونگی چشمی چرخاند و گفت: به تو هم بگم فالگوش واینستا......
جیمین خنده ای کرد و گفت: پس مین یونگی کبیر از من میترسه.....
یونگی جیمین رو درآغوش گرفت و گفت: مین یونگی از ناراحتیت میترسه......از نگرانیت میترسه.......این مین یونگی به راحتی به دستت نیاورده که از ازدست دادنت نترسه......
و بوسه ای روی لب های جیمین گذاشت
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...