59

227 36 40
                                    

شب کشته شدن جین_ 15 سال پیش

تمام بدنش درد میکرد از فشار کتک های این چند روز و دیدن نامجون و برادرش و خواهراش و اون فشار تجاوز دیگه جونی تو تنش نمونده بود چشمی چرخوند و یونگی گوشه اتاق دید باید بیرونش میکرد اون یه بچه بود تو چشماش ترس رو میدید پیرمرد بهش نزدیک شد نامجون داد میزد ولی جین حتی توان داد زدن هم نداشت پیرمرد تو چشم هاش نگاه کرد انگار دنبال یک درصد پشیمونی تو صورتش می‌گشت جین بین درد پوزخندی زد و نگاهش رو چرخوند حتی پلک هاش هم درد میکرد پیرمرد سر جین رو بلند کرد و چاقو رو زیر گلوش کشید با پاشیدن خون نامجون از حال رفت و جین به خس خس افتاد چاقو زخم عمیقی زده بود ولی به خرخره نرسیده بود پیرمرد بدن پسر رو رها کرد و از اتاق خارج شد مادرش داخل دوید ترسیده بود تو مرز سکته بود بچه هاش یا بیهوش بودن و جینش جین عزیزش خون ریزی داشت سمتش دوید نگاهی به زخم کرد جین تو چشم هاش خیره شد و گفت: ما.....مان......
مادرش بین اشک و گریه گفت: حرف نزن......الان درستش میکنم........
جین گفت: نام.......نامجون......
خونی از دهنش بیرون ریخت زن گفت: میگم حرف نزن...... حنجره ات مشخصه .........میشه زنده نگهت داشت........حرف نزن اگه میخوای ببینیش........
به سمت کیف پزشکیش دوید شروع به بی حس کردن زخم کرد و بخیه زدن رو شروع کرد و گفت: جین.......تو ......تو باید مخفی بشی........تو تا وقتی که پدرت زنده است ........باید مخفی بشی........ نرو پسرم...... دنبال نامجون نرو........ بزار زنده بمونن........بزار زندگی کنن.......بزار فکر کنن مردی جین........ پسرم زندگی بدون تو سخته........زندگی بدون اون واسه تو سخته.........میدونم.......ولی زنده بمون.........تا وقتی اون زنده است خودت رو نشون نده........ من بهش میگم سرت رو جدا کردن.........من بهش میگم تو مردی.......... ولی جین......واسه نامجونم که شده زنده بمون.........به خاطر یونگی بجنگ........ واسه خاطر سه تفنگ دارت ........قوی بشو........
قطره اشک میریخت و جین بعد از آخرین بخیه از هوش رفت و مادرش اونو به پشت اتاقی که توش کشته شده بود برد و جین ده سال از زندگیش رو تو همون اتاق گذروند پشت اون اتاق و از پنجره همونجا بزرگ شدن یونگی رو دید بزرگ شدن تهیونگ عاشق شدن هوسوک انتقام یونگی و پسرک شجاعی که الان همسر سوگلیش بود همه رو دید و نامجونی که ندونسته جلوی چشمش هاش هوسوک رو میبوسید نه اشتباه نکنید جین ناراحت نبود .....اون لذت می‌برد از دلبری هوسوک و عاشقی نامجون اون بعد از زندان افتاد پیرمرد اون اتاقک رو ترک کرد برگشت مدرسه جدیدی و معلم شد هیچ وقت نمی‌خواست خودش رو نشون بده اون دایی جینی بود که مرده بود و اگه برمی‌گشت همه چیز بهم میریخت ......همه چیز........مخصوصا هوسوک......

ادامه دارد.........
اینم از چجوری زنده موندن جین اگه حس میکنید زنده کردنش ایده مزخرفی بود باید بگم که یهویی به ذهنم رسید و کاریه که شده دوستش داشته باشید 😁😁😁😁
راستی بهترین فیک هایی که تا الان خوندید کدوم ها بودن ؟

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now