46

236 35 20
                                    

منزل مایکل _ دقایقی بعد

تلاش های سولی برای ارتباط گرفتن با لارا تا حدی جواب داده بود ولی تو حدی نبود که لارا اجازه معاینه بهش بده و تمام مدت به تینا چسبیده بود تینا رو به سولی گفت: حتما باید امروز چک بشه؟.....
سولی سرش رو تکون داد و گفت:اره .......پرونده اینجوری سنگین تر میشه......اگه بمونه بعد شاید یه تعدادی از جراحت ها یا کبودی ها با حتی قرمزی از بین بره......منظورم که متوجه میشی؟......
تینا سرش رو تکون داد و گفت: پس میشه من چند دقیقه تنها باهاش صحبت کنم؟.......
بقیه از جا بلند شدن و به سمت دیگه اتاق رفتند تینا رو به لارا گفت: یادته برات داستان میخوندم ........
لارا سرش رو تکون داد و گفت: همون دختر فقیره که یه جادوگر مهربون کمکش کرد؟......
تینا گفت: اره .....آره همون.......کمکش کرد که انتقامش رو از نامادری بدجنسش بگیره.......
لارا با چشم های کنجکاو به تینا نگاه کرد و تینا گفت: اون خانومه هم مثل اون جادوگر مهربونه...... میخواد کمک کنه که ما هم از دست دنیل نجات پیدا کنیم......
لارا با کنجکاوی گفت: ولی اون نه تپله......نه شنل داره.....حتی چوب جادویی هم نداره که آجی مجی کنه......
تینا نگاهی به سرتا پای سولی کرد و گفت: اون جادوگر اون دختره بود.......جادوگر هرکسی فرق داره .......مال تو خوشگل تره مگه نه؟.......
لارا نگاهی به سولی کرد و گفت: اره ......مال من خوشگل تره.......
و بعد رو به تینا گفت: جادوگر تو چه شکلیه؟.......
تینا تک خندی زد و گفت: من جادوگر ندارم من شش تا غول مهربون دارم........
لارا گفت: ولی غول ها خطرناکند......
تینا خندید و گفت: نه مال من مهربونن.....
و دستش رو سمت نامجون برد و گفت: اونم یکی از غول های مهربون منه.......
لارا لبخندی زد و گفت: میشه همه اشون رو بهم نشون بدی؟......تو جادوگر منو دیدی......
تینا سرش رو تکون داد و گفت: باشه حتما .......ولی اول باید بزاری جادوگر معاینه ات کنه.......
لارا سرش رو تکون داد تینا لبخندی زد و گفت: خانم سولی.......
سولی سمت تینا برگشت تینا گفت: میتونید بیاید......
سولی با لبخند سمت انها رفت لارا نگاه مشکوکی به سولی کرد و پرسید: تو واقعا جادوگر مهربونی؟......
سولی متعجب نگاهش رو سمت تینا برگردوند تینا پلک هاش رو روی هم گذاشت و سولی با لبخند گفت: اره.....ازکجا فهمیدی؟...... رازم لو رفت؟.......
لارا از جاش بلند شد با لبخند بزرگی گفت: نه ......من به هیچکس نمیگم.......
سولی دستش رو آروم روی سر لارا کشید و گفت: مرسی خانم کوچولو........این یه رازه.......
لارا سرش رو تکون داد و باهم سمت یکی از اتاق ها رفتند با رفتن اون ها تینا رو به مایکل کرد و گفت: میشه یه خورده بستنی و پاستیل بگیری .......قبل از اینکه از اتاق بیاد بیرون؟.......
مایکل سرش رو تکون داد و از خونه خارج شد نامجون لبخندی زد و گفت: چجوری راضیش کردی؟.......
تینا لبخندی زد و گفت:از بابام یاد گرفتم......

ادامه دارد.......
کامنت یادتون نره.....دوستون دارم......

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now