14

383 59 11
                                    

منزل نامهوک عصر روز بعد

هوسوک درحال چیدن میز بود و طبق معمولا نامجون حق ورود به داخل اشپزخانه را نداشت چون محض رضای هرچه که دوست دارید کی دلش میخواد هر روز مجبور باشه اساس خونه خرید کنه به جای مواد غذایی و خب حدودا پنج ماه از ازدواجشون گذشته بود که جیهوپ به این نتیجه رسید نامجون با اسباب اشپزخانه دشمنی دیرینه داره پس تصمیم بر این شد که دیگه نامجون پاش رو داخل اشپزخانه نذاره و امروز با وجود تمام سختی که یک نفر تدارک مهمونی دیدن داشت باز هم هوسوک راضی نشد که نامجون وارد اشپزخانه بشه و فقط اجازه داد که پذیرایی رو گردگیری و مرتب کنه که خب خوب پیش رفته بود البته اگه از شکستن دوتا از دکوری ها چشم پوشی کنیم دست اورد فوق العاده ای برای نامجون به حساب میومد که خب بماند که هوسوک هم جایزه اش رو داده بود ولی فکر ناجور نکنید اون فقط به نشانه تشکر بوسیده بودش😅 با چیدن اخرین دسر روی میز صدای زنگ هم بلند شد هوسوک با ارامش مشغول تمیز کردن وسایل اضافی بود ولی از صدایی که از سالن میامد متوجه شده بود تهیونگ و جونگوک امده بودند هنوز صدای احوال پرسی ها قطع نشده بود که دوباره صدای زنگ بلند شد اینبار نوبت یونگی و جیمین بود هوسوک بعد از اتمام کارش چرخی زد و برگی از توتفرنگی های برش خورده برداشت و داخل دهانش گذاشت و از اشپزخانه خارج شد بعد گذشته چند دقیقه که دور هم نشسته بودند که هوسوک تصمیم گرفت تا فیلم ببینند به پیشنهاد جونگوک یکی از ترسناک ترین فیلم های امسال انتخاب شد هرکس به کاری مشغول شد تا فضا کمی هیجان انگیزتر بشود هوسوک فیلم را اماده میکرد جونگوک از اشپزخانه خوراکی میاورد تهیونگ پتو و بالش میاورد و یونگی رفته بود تا چراغ ها را خاموش کند و جیمین و نامجون هم در حال فاصله دادن مبل ها بودند نگاه جیمین لحظه ای روی صفحه گوشی اش ماند پیامی برایش امده بود نگاهی به محتوای پیام کرد که تنهایک جمله بود(اون دختر درحالی که یه بچه دیگه بغلش بود از خونه فرار کرد) جیمین چند ثانیه شوکه به صفحه گوشی خیره شد و با خود زمزمه کرد چرا ؟ چرا یه دختر ۷ ساله باید فرار کنه؟ و اصلا چرا جیمین یه نفر رو استخدام کرده بود تا دور را دور مراقب ان دختر باشد جیمین به سمت در خروجی رفت و بدون هیچ توضیحی از خانه خارج شد و توجهی به صدا زدن بقیه نکرد.

پارک _ساعت ۱۲ بعد از نیمه شب

جیمین نیم ساعتی طول کشیده بود تا به جایی که دخترک بود برسد و تنها جوابش به تماس های یونگی که از نگرانی گرفته میشد فقط یک جمله بود (اومدم توضیح میدم) و خب خدا رو شاکر بود که یونگی دیگه سوالی نکرده بود جیمین وارد پارک شد چشمش به تینا خوردکه دختر بچه حدودا ۶ ماهه ای هم دراغوشش بود و از گریه بچه کلافه بود جیمین به تینا نزدیک شد نگاهی به دخترک کرد و گفت: بده بغلم شاید بتونم ارومش کنم ......
دختر نگاه شکه اش را به جیمین دوخت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟......
جیمین شانه ای بالا انداخت و گفت: اومده بودم قدم بزنم......
تینا نگاه مشکوکی به جیمین انداخت گفت: با این لباس ها؟.....
جیمین نگاهی به لباس هایش کرد دخترک حق داشت کسی بااین نوع لباس برای قدم زدن نمیرفت جیمین نگاهی به بچه کرد که همچنان گریه میکرد و گفت: بده بهم شاید ارومش کردم .......
چهره تینا که ناچاری از ان بیداد میکرد بچه را به اغوش جیمین سپرد جیمین سر بچه را روی شانه اش گذاشت و دهانش را کنار گوشش چسباند و شروع به خواندن لالایی کرد دخترک ارام گرفت و بعد از چند دقیقه خوابید جیمین کنار تینا روی صندلی نشست و گفت: چرا این وقت شب با یه بچه بیرونی......
تینا سرش را پایین انداخت اصلا قصد پاسخگویی نداشت جیمین که متوجه شد جوابی نخواهد گرفت پرسید:جایی داری برای امشب؟......
دختر سرش را به نشانه منفی بودن جواب به طرفین تکان داد جیمین دست تینا رو گرفت و گفت: امشب رو بیا پیش من ........
دختر متعجب پرسید:پیش تو؟.....
جیمین لبخندی زد و گفت: اره من امشب مهمونی دعوتم تو هم میتونی بیای مطمئنم دوستام خوشحال میشن ببیننت.......
دخترک گفت:اصلاکار منطقی نیست با دوبار بیشتر ندیدمش برم جایی......
جیمین لبخندی زد و گفت: اصلا کار منطقی نیست دختری به سن تو با یه بچه تو خیابون ول بچرخه......
تینادوباره سرش را پایین انداخت و به نظر حرف جیمین منطقی بود پس مجبور شد قبول کنه و به همراه جیمین از پارک خارج شد

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now