13

425 59 8
                                    

یکی از کوچه های کنار مدرسه -دو هفته بعد

تینا همانطور که کلاه سویشرتش را روی سرش کشیده بود و بند کوله اش را داخل مشتش فشار میداد و با خود زمزمه میکرد:کرم از خودته دختره دیوونه وقتی میدونی اینجا اذیتت میکنن چرا دوباره میای اینجا اخه؟......
و دوباره با خود زمزمه کرد:مجبورم اگه بخوام راه رو دور بزنم بازم کتک میخورم ......درکل فرقی نداره با اینجا کتک خوردن بهتره تا تو خونه.....
جیمین از پشت سر با فاصله تقریبا زیادی از دختر حرکت میکرد که متوجه چندتا پسر و دختری شد که به دختر بچه نزدیک میشدن از ترکیب لباس پوشیدنش مشخص بود که سعی کردند تا مثلا جدی به نظر برسن جیمین لبخندی زد به طرز عجیبی باد خودش و دار و دسته یونگی افتاده بود و لبخندش هر لحظه با یاداوری خاطراتش پر رنگتر میشد که متوجه شد دخترک را روی زمین انداخته اند جیمین لحظه ای متعجب نگاهی به دختر کرد و زمزمه کرد:چرا دفاع نمیکنه.......
عجیب بود اون دختر حتی سعی هم نمیکرد از خودش دفاع کنه انگار فقط منتظر بود کتک ها تموم بشه مثل یه وعده غذا که باید بخوری به همون انداره بی تفاوت بود و حتی ناله هم نمیکرد فقط از فشار درد بیشتر تو خودش جمع میشد و جیمین نفهمید کی به سمت دختر دوید و اونو از دست اون مثلا ارازل و اوباش خلاص کرد فقط زمانی به خودش اومد که کاملا از خیابون دور شده بودند و نفس نفس زنان کناری ایستاده بودند جیمین نگاهی به دختر انداخت و گفت: چرا.......چرا مقاومت نمیکردی؟....
دختر درحالی که بدن دردمندش رو کناری میکشید گفت: اونجوری بیشتر و دردناکتر میشد.....
جیمین شوکه گفت: یعنی چی؟.....
دختر شانه ای بالا انداخت و گفت: اگه میجنگیدم زورم بهشون نمیرسید فقط چون مقاومت کردم بیشتر کتک میخوردم......
جیمین خیره به دختر شد و گفت: چرا به خانوادت نمیگی ؟......
دختر چهره اش یکهویی خنثی شد دستش را سمت جیمین دراز کرد و گفت: از کمکتون ممنونم خانم......
جیمین شوکه گفت: خانم؟.....
تینا ابرویی بالا انداخت و گفت: اخه موهاتون تقریبا تا کمرتونه......
جیمین خنده بلندی کرد و گفت: اره ...... ولی من خانوم نیستم ....... راستش همسرم دوست نداره کوتاهشون کنم......
دختر لحظه ای شکه گفت: زنت نمیخواد موهات رو کوتاه کنی؟.....
جیمین لبخندی زد و روی زمین زانو هایش نشست تا هم قد دخترک شود و گفت: زن نه..... شوهرم ..... و درسته من مردم و شوهر دارم......
دختر اهانی گفت و به راهش ادامه داد و گفت: درکل ممنونم .......
جیمین سرش را تکان داد و گفت : اگه بخوای میتونم بهت مبارزه یاد بدم .....میدونی بگی نگی یه چیزهایی بلدم.......
دخترک هیجان زده به سمت جیمین برگشت ولی بعد گذشت ثانیه ای گفت: چه تضمینی داره بهم اسیب نزنی ؟..... در هر صورت تو منو نمیشناسی منم تو رو نمیشناسم........

جیمین سرش را تکان داد و گفت: خیلی باهوشی......خب نظرت چیه ؟..... بیا باهم دوست بشیم.......
دختر نگاهی نامطمئن به جیمین انداخت و گفت : من هنوز مطمئن نیستم ....... چرا باید تو بخوای با من دوست بشی؟.....
جیمین شانه ای بالا انداخت و گفت : چون منو یاد خودم میندازی.......
دختر پوزخندی زد و گفت: اگه قرار با یه بدبختی مثل خودم دوست بشم ترجیح میدم تنها بمونم.....
جیمین خنده ناباوری کرد و گفت: تو واقعا فرق داری......



خب خب میدونم خیلی دیر اپ کردم ولی اگه دوست دارید داستان رو کامنت بزارید وقتی هیچ ریکشنی نمیبینم حس میکنم این فصل مثل فصل قبلی دوست ندارید و گاهی دلم میخواد دیگه ادامش ندم پس بگید نظراتتون رو دوستون دارم😘

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now