منزل یونمین _ شب
همه دور میز شام جمع شده بودند تهیونگ نگاهی به میز انداخت و با شیطنت گفت: واقعا مرسی جینی........
جین درحالی که پشت میز مینشست متعجب گفت: چطور؟.......
تهیونگ گفت: این همه رسیدگی همش به خاطر توعه وگرنه این جلوی ما تیکه استخونم نمیندازه........
جیمین شاکی گفت: هییییی کیم تهیونگگگگگگ....... من کی گذاشتم به تو بدبگذره مرتیکه........
جونگوک درحالی که کنار تهیونگ مینشست چشمکی به جین زد و گفت: راست میگه دیگه .......یادت نیست اون سری کل اشپزخونه رو اتیش زده بودی؟......
جیمین متعجب گفت: هی کیم جونگوک اون کار تو و نامجون بود........ بهم گفتید میخواید من استراحت کنم و آخرش مجبور شدم زنگ بزنم اتیش نشانی........
هوسوک که متوجه شده بود جریان اذیت کردن جیمینه سریع گفت: چرا پای شوهر منو میکشی وسط؟......اون باری که توی غذای جای روغن الکل ریختی هم حتما تقصیر نامجونه........
جیمین گفت: کیم هوسوووووووک اون کار تهیونگ بود.......
تهیونگ گفت: اون دفعه که توی سوپ جای نمک شکر ریختی چی؟.......
جیمین با حالت زاری گفت: اون روز من مریض بودم یونگی غذا پخته بود.........
بکهیون و جین که تمام تلاششون رو برای نخندیدن کرده بودند نگاهی بهم کردند و با صدای بلند شروع به خندیدن کردند جیمین عصبی و دست به سینه نشست و گفت: خودتون رو مسخره کنید.......
همه میخندیدند ولی جیمین انگار جدی جدی ناراحت شده بود پس توجهی به اون ها نمیکرد یونگی سرش رو نزدیک جیمین کرد و گفت: قهری؟........
جیمین مشغول خوردن غذا شد و توجهی به یونگی نکرد جین زیر چشمی نگاهی به جیمین کرد و جو کمی متشنج شده بود انگار بقیه ام از شوخی که کرده بودند پشیمون بودند جین لبخندی زد و درحالی که غذا رو برای بکهیون میکشید گفت: جیمین میدونی من و بک بیشتر وقت ها سر تو دعوامون میشه.؟.......
جیمین متعجب به جین نگاه کرد و گفت: من؟.....
بکهیون چشمی چرخوند و گفت: دعوا که نه.......یه کاری میکنه دلم بخواد شرحه شرحه ات کنم........
جیمین تک خنده متعجبی کرد و گفت: چرا اونوقت؟.......
بکهیون ظرف غذاش رو تحویل گرفت و گفت: هیچی .......جیمین عزیزم.......شما پتک محکمی بر فرق سر من در تمام مراحل زندگی هستی........
جین گفت: اینطور نیست باور کن.......
بکهیون چشمی چرخوند و گفت: از وقتی ازدواج کردیم داستان اینه ........
تا خواست دهن باز کنه لارا گفت: بابا کوکی؟.......
کوکی نگاهی به لارا کرد و گفت: ازدواج یعنی چی؟.......
کوک گفت: وقتی دوتا آدم هم دیگه رو دوست داشته باشند و بخوان تا آخرین لحظه عمرشون باهم زندگی کنن اون وقت ازدواج میکنن........
لارا کمی فکر کرد و گفت: یعنی منم که میخوام با تینا زندگی کنم باید ازدواج کنم........
یه لحظه همه شوکه شدند که تینا لبخندی زد و گفت: پیشنهاد بدی هم نیست هاااااا......اون موقعه حداقل این وسط یکی زن گرفته.........
با این حرف همه شروع به خندیدن کردند لارا از صندلی بلند شد و تینا رو به جمع گفت: دروغ که نمیگم ....... خیلی ها حسرت دیدن یه زوج گی دارن........اونایی هم که میشناسن عموما یه دونه کاپل بینشون باشه اونوقت من یه آدم استریت دورم نیست.........
جیمین لبخندی زد و گفت: من معذرت میخوام.......
تینا هول شده گفت: نه.......نه منظورم این نبود........میدونی خب........خب......
یونگی ابرویی بالا انداخت و گفت: خب؟......
لارا دست تینا رو کشید و گفت: اینا رو ولشون کن بیا بریم باهم ازدواج کنیم.........
جونگوک خواست حرفی بزنه که تینا سریع از صندلی پایین پرید و دست لارا گرفت و گفت: اره......آره.....بیا بریم.....
هنوز دو قدم از میز دور نشده بود که یونگی با لحن خشکی گفت: تینا......بیا و حرفت رو بزن....... این بار چندمین که داری این حرف رو میزنی........
تینا سرش رو پایین انداخت و گفت: راستش.......راستش من........
یونگی کلافه گفت: راستش تو چی؟.......
جیمین دست یونگی رو فشار داد و یونگی توجهی نکرد که تینا گفت: من ......من چندتا مشکل دخترونه داشتم........و خب.....خب نمیدونستم با کی صحبت کنم......واسه همون دلم میخواست یکی کنارم باشه........
اشکی که نمیدونست از کجا روی گونه اش چکید رو پاک کرد یونگی از جاش بلند شد و سمت تینا رفت لارا جلوی یونگی وایستاد و گفت: برو عقب.......
یونگی متعجب گفت: چرا لارا؟......
لارا گفت: من و تینا ازدواج کردیم......الان من باید مراقبش باشم.......تو هم گریه اش انداختی......پس برو عقب و ازت بدم میاد عمو یونی........
و دست تینا رو کشید و سمت اتاق تانیا که خواب بود رفتند جیمین ناراحت گفت: تند رفتی یونگی.......
یونگی گفت: میدونم ولی هر آدمی یه روشی برای حرف زدن داره اگه اینکار نمیکردم تا عمر داشت حرف نمیزد..........
جین گفت: بهتره بری از دلش دربیاری......
یونگی تک خندی کرد و گفت: فعلا که باید از دل لارا دربیارم........
و بقیه خنده ای کردند جیمین گفت : اون اصلا به کی رفته......شما دوتا که بیشتر باعث عذاب همید تا مراقب......
جونگوک گفت: ما اصلا هم اونجوری نیستیم......
یونگی پشت میز برگشت و گفت: عمه من بود واسه تو تخت تاپ بودن داشتن از هم جدا میشدن........
جین شوکه گفت: منظورت چیه؟.......
تهیونگ لبخند دندون نمایی زد و گفت: چرت میگه توجه نکن..........
و رو به یونگی گفت: همینطور نیست مگه آقای پارک؟......
جیمین نگاهی به یونگی کرد و با خنده گفت:آقای پارک؟.......
یونگی گفت : مجبور شدم.........
جیمین خنده بلندی کرد و گفت: وای باورم نمیشه دوسال تموم مغز منو خورد تا بتونه فامیلم رو عوض کنه ........ الان خودش رو پارک صدا میکنن.......
بکهیون تک خندی کرد و گفت: چه فرقی داره مگه؟.......
جیمین نگاهی کرد و گفت: اینا کلا حس میکردن اگه فامیل ما بیاد روشون انگار به همه گفتیم اینا باتم رابطه آن.......
جین متعجب گفت : چه ربطی داره؟......
جیمین گفت: دقیقا حرف منم همین بود که چه ربطی داره.........ولی آخرش رضایت دادم......
بعد با خنده نگاه شیطونی به یونگی کرد یونگی هول شده گفت: هی .......هی.......فکرشم نکن........همون یه بار بسته..........
تهیونگ متعجب گفت: صبر کن .......صبر کن....... الان یونگی گفت که.........
یونگی که متوجه شد خودش رو لو داده نگاه ترسیده ای سمت تهیونگ چرخوند تهیونگ نمکدون رو از روی میز برداشت و سمت یونگی پرتاب کرد و گفت: مرتیکه ....... خودت دادنی خوبه بعد واسه من شرف نزاشته بود........
بکهیون به آشفته بازار جلوی خودش نگاه کرد و گفت: واقعا باورم نمیشه؟.......
نامجون گفت: چی رو؟......
بکهیون گفت: وقتی اسم هلدینگ مین میاد همه از اتحاد عجیب بین مدیراش حرف میزنن........ اسم نایت کینگ میاد حرف از عشق بین کینگ و کویین میشه و اسم مدرسه کیم واسه منم تداعی کنن نظم و انضباط بعد اون وقت........خدای من وضعیت رو ببین.......
نگاه همه سمت میز غذایی که بهم ریخته بود و کشیده شد و نامجون با خنده گفت: هرچی که شنیدی اصلا دروغ نیست اینجا فقط ما جدای از دنیای بیرونم.......اینجا من فقط همسر هوسوکم........ و اینا چند تا دشمن دبیرستانی.......
بکهیون گفت: دشمن.؟......
هوسوک به جیمین اشاره کرد و گفت: اونو میبینی الان خودش رو لوس کرده......... توی یه مسابقه فک من و دست جونگوک و شونه یونگی رو شکسته........ و یونگی با شونه آسیب دیده از اتیش درش آورده........
بکهیون خنده ای کرد و گفت:این خیلی عجیبه.......
یونگی دستش رو دور شونه جیمین انداخت و جونگوک تو بغل تهیونگ رفت و هوسوک سرش رو روی شونه نامجون گذاشت و جین دست بکهیون رو گرفت و گفت: این عجیب نیست این فقط متفاوته........ و جرم همه این ها هم متفاوت بودنشونه.......میدونی میشه گفت همه ما مجرمیم ....... جرمی به اسم تفاوت........خب اینم از این........امیدوارم دوستش داشته باشید........ دلم خیلییییییی برای اکیپ جرم تنگ میشه...... ولی چه میشه کرد همه آدم ها یه روزی باید برم دنبال زندگی خودشون یه گزارش هم از وضعیت پیرمرد بدم بهتون که بعد از تجاوزی که بهش شد و چند سری خودکشی کرد و مرد .....سارا وانگ و دنیل حبس ابد خوردند و جک تو مدرسه کیم پذیرفته شد و یکی از بهترین دوست های تینا شد .......
اگه باز سوالی بود بپرسید بگم بهتون ......خیلییییییی دوستون دارم........به خاطر شما ها این فیک ادامه پیدا کرد و من توش کلی آدم جدید و شناختم .......امیدوارم بازم پیشم باشید با کارهای دیگه فعلا بچه هااااا😘😘😘😘😘😘😘😘
YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
Romance_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...