83

244 44 94
                                    

خونه یونمین _ظهر

یونگی درحالی که بازوش رو جیمین گرفته بود وارد خونه شد و با دیدن تینا و تانیا آغوشش رو باز کرد تانیا با قدم های کوچولو خودش رو سمت یونگی کشید ولی تینا اشکش رو پس زد و همچنان اونجا ایستاد یونگی بوسه ای رو گونه تانیا گذاشت و گفت: چطوری شیطان کوچولو؟.....
تانیا دستش رو دور گردن یونگی انداخت و گفت: هوبم.......
یونگی خنده ای کرد جیمین تانیا رو از آغوش یونگی گرفت و گفت: اذیت میشی ........
تانیا لج بازی کرد و خواست بغل یونگی بمونه که جیمین گفت: تانی....... بیا باهم یه چیز خوش مزه واسه بابا یونگی درست کنیم.......
و با چشم اشاره ای به تینا کرد یونگی سرش رو تکون داد و جیمین به همراه تانیا سمت آشپزخونه رفت یونگی قدمی سمت پذیرایی برداشت و گفت : قهری ؟......
تینا اشکی که کنترل کرده باعث آبریزش بینیش شده بود پس بینیش رو بالا کشید و گفت: نه.‌‌‌‌‌......
یونگی روی مبل نشست و پشت به تینا گفت: اهان پس تو اینجوری از مت استقبال میکنی؟........این پیرمرد مرده بود هاااااا.......به خاطر دختر کوچولوش برگشته.‌‌‌‌.......
تینا مبل رو دور زد و بغل یونگی رفت و بلند شروع به گریه کردن کرد یونگی دستش رو بین موهاش برد و نوازشش کرد: هی دختر.......من زنده ام.......
تینا گفت: من ترسیدم‌........من از دست دادم........بابا من از دستت دادمممم.......
یونگی سر خوش از شنیدن کلمه بابا از تینا لبخند پر انرژی زد و گفت: یه رازی بهت بگم‌؟.......
تینا نگاه خیسش رو کنجکاو بالا اورد و یونگی گفت: اگه این باعث میشه تو بهم بگی بابا با کمال میل بازم میمیرم.‌‌‌..........
تینا شاکی گفت: هههههههههییییییی‌‌‌‌......... تو هیچ وقت ازم نخواستی بابا صدات کنم.......
یونگی لبخندی زد و تینا رو بیشتر تو آغوشش کشید و گفت: ولی‌ همیشه منتظرش بودم........
و بوسه ای روی موهاش گذاشت تینا سرش رو داخل گردن یونگی پنهان کرد و گفت: ولی‌ تو به خاطر مت برنگشتی .........چون جیمین ازت خواست برگشتی........منتش رو سر من نزار.........
یونگی خنده بلندی کرد و گفت: تو واقعا .........
تینا لبخندی زد و گفت: در کل دیگه ......‌‌
جیمین به همراه تانیا که سینی رو نوشیدنی با خودش حمل میکرد و جیمین سعی میکرد مراقب باشه که نریزند از آشپزخونه خارج شد و گفت: منم باید یه سکته کنم تو بهم بگی بابا....‌‌‌‌..‌‌‌
تینا تک خندی زد و گفت: تو سگ جون تر از این حرفایی چیزیت نمیشه بابا جیمینی..........
جیمین آغوشش رو باز کرد تا تینا بغلش بره و یونگی نگاهی به خانواده خوش بخش انداخت و لبخندش عمیق تر شد‌‌‌‌ جیمین گفت: فردا همه خودشون رو دعوت کردن اینجا.........
یونگی چشمی چرخوند و گفت: مریض بودنم به من نیومده.........
جیمین گفت: من گفتم دایی جین و بکهیونم بیان.........
یونگی چیزی نگفت تینا گفت: بکهیون کیه؟.......
جیمین گفت: همسر دایی جین......
تینا گفت: نمیشه محض رضای مسیح یکیتون زن بگیره........
یونگی و جیمین بلند خندیدن و تینا پشت چشمی نازک کرد.......

ادامه دارد......
کامنت یادتون نره.........دوستون دارممممم......

جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)Where stories live. Discover now