خونه یونمین_ عصر
جیمین از اتاق خواب خارج شد تهیونگ نگاهی بهش کرد و گفت: اوضاع چطوره؟......
جیمین سری تکون داد و گفت: هنوز خوابه.....
تهیونگ به رو به رو خیره شد که صدای گریه تانیا بلند شد جیمین بلند گفت: تینا دخترم.....ببین خواهرت چشه؟......
لبخندی روی لب های تهیونگ شکل گرفت و زمزمه کرد: دخترم؟.......
جیمین شانه بالا انداخت و گفت: درکل قرار بود بشه .......الانم که فهمیدم از اول بوده.......
تینا با عجله از اتاق خارج شد و گفت: جیمین ...... جیمین تانیا.....
جیمین با عجله به سمت اتاق دخترک دوید و تهیونگ پشت سر جیمین وارد اتاق شد تانیا تب کرده بود و صورتش از حرارت قرمز شده بود و از فشار تب یهویی از حال رفته بود جیمین دست و پاش رو گم کرده بود تینا گریه میکرد و تهیونگ نمیدونست باید دقیقا چیکار کنه که در اتاق باز شد و یونگی با عجله تانیا رو در آغوش گرفت و به سمت خروجی خونه دوید و پشت سرش هم جیمین و تهیونگ و تینا از خونه خارج شدند.بیمارستان_عصر
تانیا روی تخت خوابیده بود و پرستار درحال چک کردن اوضاعش بود دکتر بعد از گفتن چند نکته به پرستار سمت یونگی و جیمین رفت و گفت: حالش خوبه......
یونگی و جیمین نفس عمیقی کشیدند که دکتر گفت: میتونم بپرسم نسبت شما باهاش چیه؟......
جیمین نگاه نامطمئنی به یونگی انداخت و گفت: من .....من پدرشم........
یونگی سرش رو پایین انداخت لبخند کوچکی زد دکتر با نگاه جدی گفت: میتونم بپرسم چرا انقدر بدنش کبودی داره........ این حالش به خاطر ترس و فشار درده....... و احتمالا زخمی برداشته و عفونت باعث تبش شده.......
جیمین ترسیده گفت: عفونت؟.....زخم؟.....
دکتر گفت: این بچه هنوز یکساله هم نشده ....... میشه دلیل این اذیت ها رو بدونم....... مگه نمیگید پدرشید ....... شما نمیدونید بچه ۶ یا ۷ ماهتون رو کی به این روز انداخته؟........
یونگی کلافه دستی به صورتش کشید و نگاه جیمین بین دکتر و تانیا در گردش بود دکتر گفت: متاسفم آقا.......اگه نمیتونید جوابم رو بدید...... مجبورم به پلیس زنگ بزنم..........
در اتاق به صدا دراومد و بعد از اون مونبین و تهیونگ باهم وارد شدن مونبین بعد از سلام و احوال پرسی با جیمین و یونگی به سمت دکتر چرخید و خودش رو معرفی کرد دکتر نگاه گرمی کرد گفت: وای تو بازم رفتی تو جلد آقای پلیس.......
یونگی و جیمین نگاه متعجبشون رو بین دکتر و مونبین چرخوندن مونبین لبخندی زد و گفت: سولی چرا متوجه نمیشی من سر کارم.......
سولی چشمی چرخوند و گفت: و تو چرا متوجه نمیشی من زنتم.........
مونبین سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت: میشه درباره تانیا صحبت کنیم؟.........
سولی درحالی که به سمت تخت تانیا میرفت گفت: ضرب و شتم ....... تمام بدنش کبودی داره ....... و یه قسمتی از زیر بغلش زخمه و خب انگار رد چیزی باشه ....... با این حجم از ضربه همین که زنده است عجیبه.........
جیمین لرز بدی رو تو زانو هاش حس میکرد یونگی دستش رو گرفت مونبین سمت یونگی برگشت و گفت: خواهرش هم اینجاست؟........
یونگی سری تکون داد و گفت: بیروت اتاقه......
مونبین گفت: میتونم باهاش صحبت کنم؟.....
یونگی گفت: من هنوز نتونستم بهش چیزی بگم.......
مونبین گفت: اگه شک و شبهه شما درست باشه اثرش بعد ۴۸ ساعت میره پس بزارید خودم باهاش صحبت کنم.......
جیمین شوکه گفت: یونگی .......تو ......تو به چی شک کردی؟.......
یونگی سرش رو پایین انداخت جیمین عصبی گفت: نه......اجازه نمیدم ببریدش....... اون بچه آمادگی نداره....... اون وحشت میکنه........همین جوری هم باهاش ارتباط گرفتن سخته........
مونبین گفت: آقای مین..... من متوجه نگرانی شما و همسرتون هستم....... ولی اگه دیر بشه ....... دیگه نمیشه کاریش کرد.......
جیمین گفت: چرا متوجه نمیشید اون یه دختربچه هفت ساله است ........ نمیتونید انتظار داشته باشید بیاد وسط یه مشت دکتر و پرستار لخت بشه ......یا پاهاش رو براتون باز کنه تا نمونه برداری کنید........ این برای منی که ۲۳ سالمه هم وحشتناکهههههه.........
تهیونگ دست جیمین رو گرفت و گفت: جیمین اروم باش.......
جیمین با عصبانیت دستش رو کشید و گفت: چجوری آروم باشم.......اصلا میفهمی میخوان چه غلطی بکنن.......
تهیونگ عصبی گفت: جیمین میشه تمومش کنی ........ یونگی الان سکته میکنه لعنتی.........
جیمین ترسیده نگاهی به یونگی کرد که رنگش پریده بود جیمین و سولی به سمت یونگی رفتند جیمین ترسیده گفت: یونی غلط کردم....... یونی آروم باش........یون چیزی نیست.......هیج اتفاقی نمیافته.........یونی مرگ جیمین اروم باش.........
قطره اشکی از چشم یونگی چکید و جیمین رو محکم درآغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد: من واقعا بی عرضه ام....... بازم نمیتونم کاریش کنم....... بازم نمیتونم از دخترمون مراقبت کنم....... بازم باید وایستا یه گوشه و ببینم داره آسیب میبینه........ جیمین من متاسفم.........
جیمین کمی عقب رفت و صورت یونگی رو نوازش کرد و گفت: تو قوی ترین مرد دنیایی...... و بهترین پدر....... پس دیگه درباره همه زندگی من اینجوری صحبت نکن.........
و یونگی رو درآغوش کشید و با سر به مونبین اشاره کرد که میتونه پیش تینا بره.ادامه دارد........
فقط اینکه دوستون دارم 🥰🥰🥰

YOU ARE READING
جرمی به اسم تفاوت (فصل ۲)
عاطفية_خانم اجازه؟ +چیشده جک؟ -خانم مگه میشه یه نفر دوتا بابا داشته باشه؟ +این خیلی احمقانه است جک کی همچین حرفی بهت زده؟ پسر بچه با لبخند خبیثی گفت:اخه تینا دوتا بابا داره.... و نگاه معلم روی دختری که گوشه کلاس سعی در کنترل اشک هاش داشت خیره ماند راست می...