- ببینم پسر جون من تورو جایی ندیدم؟!
کادیتا این رو پرسید و بلافاصله لبخندی به لب نشوند تا به ژاپنی از مشتری بپرسه:
- فقط یک بشقاب ماندو؟ معدهات رو پر میکنه ولی سیر نمیشی؛ اونوقت نیمهشب گرسنه میمونی.
به طرف کیسهها برگشت تا اونهارو بلند کنه و بعد تابی به موهاش داد؛ کلمات ژاپنی رو به خوبی ادا میکرد:
- پسرم همسن خودته و ورزشکاره. یادم نمیاد آخر شب بهش ماندو داده باشم.
عطری شبیه به گل رُز از لباسهای ساده و تیره رنگ اون زن به مشام میرسید که انگار لبخند و نگاهش رو مهربون تر میکرد؛ با وجود اینکه میگفت پسری همسن و سال تاکهئو داره، جوان بود.
کیسهای رو به سختی بلند کرد و بعد گفت:
- کنار اون بشقاب برات یکم از غذایی که درست کردم بیارم؟
تاکهئو که چشم از گردنبند برنداشته بود، بین بلند شدن برای کمک کردن به زن و بیاعتنایی گیر افتاد.
در شخصیت تاناکا، کمک کردن چندان رایج نبود؛ اما صمیمیت و آرامش اون خانم به راحتی باعث میشد کمی مردد بشه؛ خصوصا که میخواست اون گردنبند رو دوباره از نزدیک ببینه...
آهسته از جا بلند شد و بیاونکه حرفی بزنه کنار کادیتا ایستاد، کیسه رو از دستش گرفت و نگاهش رو به اون صلیب دوخت.
کادیتا لبخند دوبارهای به لبهاش نشوند و وقتی تاناکا کیسهها رو سمت پیشخان برد، دستش رو به کمرش زد:
- آه خدا، چه پسر خوبی. خوش به حال مامانت.
تاکهئو دستهاش رو توی جیبهای شلوار ورزشی گشادش برد و آهسته به طرف میزش برگشت. بی اونکه حرفی بزنه نگاه دوبارهای به اون گردنبند انداخت و اینبار کادیتا پرسید:
- از گردنبندم خوشت اومد؟
به طرف پیشخان رفت و سفارش مشتری جوانش رو ثبت کرد تا به آشپزخونه ارسال بشه:
- اون وقتها که پسرم تازه به دنیا اومده بود، درواقع... جوان و جذاب بودم، یه آقای شعبدهباز قدبلندی بهم هدیهاش داد! یادمه لباسهای عجیب و غریبی داشت اما خونگرم و مهربون بود. از کلیسا برمیگشتم؛ پسرم توی آغوشم گریه میکرد و زیر بارون توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که کنارم نشست. عصای بلند به دست میگرفت و خاطرم هست که این گردنبند رو از کلاهش بیرون آورد.
نگاهی به تاناکا انداخت و خندید:
- نمیدونم که داشت لاس میزد یا صرفا دوست بود؟ بهم گفت بانوی ققنوس.
یک دستش رو زیر چونه نشوند و به چهرهی پسر جوان خیره شد:
- گاهی فکر میکنم که ایکاش دوباره ببینمش! میتونم یکم از غذاهای خوشمزهام بهش بدم. مادرم همیشه میگفت قلب مرد توی شکمشه؛ حتما پیر و زشت شده... اما لبخندش و چالهای خندهاش رو یادمه! بهرحال هدیهی قشنگیه... بهم گفت که مال خودمه و برای من ساخته شده!
YOU ARE READING
Eight ∥ هشت {VKook, YoonMin}
Fanfictionداستانی جدید به قلم نویسندگان ناول "موسیو" ، ماریشکا و سارا اِیسی در هیاهوی جام کشورهای آسیا، مرد جوان و خوشآوازهای به اسم جئون جونگکوک، کاپیتان نسل طلایی تیم فوتبال سئول (Seoul FC) بازیکن برتر ملیپوش کرهی جنوبی شد. کاپیتان جئون، الگوی سختکوش...