Ch 65

606 95 46
                                    


قطرات آب روی شیشه‌ی سرد پنجره در رقص غم‌انگیزی پایین میغلتید و توی تصویر مه گرفته‌ی باغ خالی پشت شیشه، گم می‌شد.

توپ گلی فوتبال جایی در زمین چمن باغ افتاده بود و نگاه سرد تاکه‌ئو رو به سمت خودش می‌کشید.

انگشت‌های رعشه‌ گرفته‌اش رو روی شیشه نشوند و صدای رعد و برق باعث شد که پلک‌هاش رو روی هم قرار بده.

بازدم عمیقی رو رها کرد و پیشونی‌اش رو به پنجره تکیه داد.

صدای رعد رعشه‌ی ضعیفی به تیره‌ی کمرش انداخت و وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، انعکاس تصویر چهره‌ی رنگ پریده‌اش رو روی شیشه دید.

'' دوباره با بابا تنها شدی، ته ته کوچولو.''

آه دردمندی کشید و دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش نشوند؛ نگاهی به قطره‌ی سردرگم روی شیشه انداخت که آهسته پایین می‌رفت و زیرلب زمزمه کرد:

- آمه...

سکوت تلخ و هیاهوی بی‌صدای خونه‌ی تاریکش با نجوای برخورد قطرات به شیشه‌ها می‌شکست اما هرصدایی به جز افکار به ذهن بی‌صلح تاکه‌ئو می‌رسید، گم می‌شد.

ساعت‌ها بود که در انعکاس شیشه‌های بزرگ خونه، مرد آشنایی رو جایی پشت سر خودش می‌دید؛ صداش رو واضح می‌شنید و فرقی نداشت که کجا بره، اون حضور ترسناک، همه جا همراهش می‌اومد.

دستش رو از روی شیشه برداشت و آهسته برگشت تا برای هزارمین بار، پشت سرش رو نگاه کنه؛ زیرلب به ژاپنی زمزمه کرد:

- نیست.

قدم‌های سست و بی رمقش رو به مبل پذیرایی رسوند و بی‌حال روی اون دراز کشید:

- آروم بگیر، ته...

'' آروم بگیر، بچه؛ انقدر سوراخت درد می‌کنه؟''

دست‌هاش رو با فشار روی پلک‌هاش گذاشت و روی مبل چرخید؛ جسم ملتهب خودش رو در آغو‌ش گرفت و گوشه‌ای جمع شد.

درد سنگینی رفته رفته روی عضلات خسته‌اش می‌نشست و تاکه‌ئو مدام زیرلب زمزمه می‌کرد:

- باورم نمی‌شه...

گرگرفتگی تلخی رو در وجودش احساس می‌کرد و تپش اون قلب دردناک سینه‌اش رو می‌آزرد:

- آروم بگیر...

کلافه روی مبل چرخید و چشم‌هاش رو محکم‌تر فشار داد.

'' من اینجام؛ بابات اینجاست.''

- فقط گورت رو گم کن.

بازوهای لرزونش رو بی‌اختیار زیر انگشت‌هاش فشار می‌داد و سعی می‌کرد خودش رو توی آغوش امنی آروم کنه:

- برو...

'' من اونجام، هر جا که بری...''

اون تب تلخ رفته رفته جسمش رو گرم می‌کرد و قلبش هرلحظه بی‌‌قرارتر به سینه‌اش می‌کوبید.

Eight ∥ هشت {VKook, YoonMin}Where stories live. Discover now