Ch 61

453 77 55
                                    


خواب ناآروم توی اتوبوس، لیدرکمپ رو کسل‌تر کرده بود و از اونجا که بعد از بحث نه چندان خوشایندشون، باهم حرفی نزدن، جیمین تمایلی در نزدیک شدن به یونگی نشون نمی‌داد.

ایستگاه اون‌ها یک زمین سربالایی به سمت منطقه‌ی ییلاقی بود و جدا از هوای سردش، پیاده‌روی خسته‌کننده‌ای رو نیاز داشت.

جیمین کوله‌ی سنگینش رو روی شونه‌هاش جابه‌جا کرد و همونطور در سکوت، پشت سر یونگی به راه رفتن ادامه داد.

با اینکه ورزشکار بود، مدت زیادی از آخرین پیاده‌روی طولانی‌اش می‌گذشت و بعلاوه... جیمین ذره‌ای علاقه‌ به ورزشی مثل کوهنوردی نداشت.

هرچند؛ بر خلاف تصور یونگی، تا مدتی نه غر می‌زد و نه کم می‌آورد؛ همونطور در سکوت جوجه‌اردک‌وار با حجم زیادی از لباس‌هایی که پوشیده بود، دنبال لیدرکمپ حرکت می‌کرد؛ تا اینکه درد زانو رفته رفته از سرعتش کاست و وقتی که یونگی رو متوجه این مسئله ندید، بالاخره صداش زد:

- یواش‌تر!

یونگی که تا اون لحظه نگاهش رو از مسیر پیش پاش نگرفته بود، با پیچیدن صدای جیمین در اون فضای سرد کوهستانی، جاخورده از افکارش به بیرون پرت شد و دسته‌ی کوله پشتی سنگینش رو محکم‌تر توی مشت فشرد.

تعلل کوتاهش در قدم برداشتن، با از نظر گذروندن جیمین همراه شد و درنهایت، حین تکیه دادن یکی از پاهاش به تخته سنگی، سمت جیمین برگشت:

- برای خوراک گرگ‌ها شدن، بیش از اندازه کوچیکی...

زیر لب مرد رو که تقلا می‌کرد در اون شیب سخت خودش رو به پای لیدرکمپ برسونه، خطاب قرار داد و به محض اینکه جیمین نفس‌نفس زنان کنار یونگی قرار گرفت، لیدرکمپ به کوله پشتی اون چنگ انداخت تا باری رو از روی دوشش برداره.

کمی معذب و آزرده بنظر می‌رسید؛ جیمین احتمال می‌داد بخاطر بحث کوتاهشون بوده باشه اما حقیقت چیز دیگه‌ای بود...

مین یونگی انقدر غرق در نگرانیش بابت جیمین و دردسرهای ناتمومی شده بود که مرد خودش رو داخلشون می‌انداخت، که حتی فراموش کرد در اون شرایط نامساعد باید به جیمین کمک برسونه.

با این‌حال، دلخوری کمرنگی که بینشون شکل گرفته بود، مانع از این می‌شد که یونگی بخواد در اون لحظات روی خوشی به جیمین یا هرکس دیگه‌ای نشون بده.

جیمین که از شر کوله‌ی سنگینش خلاص شده بود، خودش رو توی لباس‌های کلفتش جمع کرد و خم شد تا یک دستش رو به زانوی دردناکش برسونه:

- اگر من گرگ‌ها رو فریب ندم و نخورم، اون‌ها من رو نمی‌خورن. نگران نباش...

ناخواسته از خالی کردن زانوش زیرلب ناله‌ای کرد و روی تخته‌سنگ نشست؛ در تضاد با گفته‌ی قبلیش بلافاصله مظلوم شد:

Eight ∥ هشت {VKook, YoonMin}Where stories live. Discover now