پتوی نرم رو توی آغوشش فشرد و وقتی که گرمای اعتیادآور تن جیمین رو نزدیک به خودش احساس نکرد، کمی کلافه پلکهاش رو از هم فاصله داد؛ هنوز سپیدهدم نزده بود و اتاقک کوچک کاهگلیشون تاریکتر از معمول بنظر میرسید.
لیدر کمپ میتونست صدای خشخش ضعیفی رو بشنوه و بعد سرمای استخوانسوزی که از لای در به داخل خزید، موجب شد آهسته سر بلند کنه.
سایه هیبت جیمین رو میدید که بیسروصدا از اتاق خارج میشد و یونگی برای لحظاتی، متعجب و نامطمئن به در بسته شده خیره موند.
از خستگی زیاد دوباره پلکهاش روی هم میرفت که ناگهان مغز یخزدهاش به کار افتاد؛ در اون ساعت از شب و کوهستان پوشیده از برف، جیمین تنهایی و بیرون از اتاق چیکار داشت؟
دلشورهای که زیر سینهاش رو سنگین میکرد، درنهایت موجب شد یونگی از جا کنده بشه اما پیش از اینکه پاهاش به کف اتاق برسه، با شنیدن صدای گوشخراش و تیز شلیکهای مستمر گلوله، اون هم در فاصلهای بسیار نزدیک و واضحا در داخل محدوده امن مشخص شده، شتابزده توی جا پرید و بعد از چنگ انداختن به کت ضخیم تیره رنگش، به سرعت اسلحه شکاریاش رو روی دوش انداخت و از اتاقک بیرون دوید:
- جیم؟!
نگاه مضطربش مجال تمرکز کردن رو بهش نمیداد، نفسهای کوتاهی رو از قفسه سینه بیرون فرستاد و با گامهایی بلند در تاریکی وحشی جنگل اطرافش، به دنبال منبع صدا گشت.
اینکه جیمین رو اطراف اتاقکشون نمیدید، بیشتر از قبل دلنگرانش میکرد؛ ضامن اسلحه رو کشید تا آماده شلیک باشه و با قدمهایی محتاط اما سریع، پیش رفت.
صدای کشیده شدن چیزی رو روی برگهای خیس شده از سرمای برف میشنید و دلهرهای که به وجودش افتاده بود، تشدید میشد.
خودش رو پشت تنه درختی پنهان کرد و نامطمئن سرکی کشید تا بفهمه با چند نفر طرفه.
در لحظه با دیدن سه مرد درشت هیکل بومی با اسلحههای بزرگ که جیمین رو دوره کرده بودن، نفسش در سینه حبس شد؛ انقدر شوکه بود که کمی طول کشید تا موضع جیمین رو متوجه بشه...
پارک جیمین روی جسم زخمی و خستهی گرگ خاکستری رنگ بزرگی افتاده بود و گردن اون رو توی آغوش نگه میداشت تا ازش مقابل شکارچیها محافظت کنه.
یونگی نفس پرحرصش رو از سینه بیرون فرستاد و درحالی که از سیلی سوز هوا در اون لباسهای اندک به لرز میافتاد، سر اسلحهی پرش رو پایین گرفت و با طمانینه پیش رفت:
- اینجا چه خبره؟ به چه جراتی توی محوطه امن شلیک میکنین؟!
نفسهای کوتاهش، بخاری میشد که رفته رفته گرمای تنش رو از سینه خارج میکرد و چهرهی عبوس و خشمگینش که برای شکارچیها آشنا بود، در قاب نگاه جمع قرار گرفت.
YOU ARE READING
Eight ∥ هشت {VKook, YoonMin}
Fanfictionداستانی جدید به قلم نویسندگان ناول "موسیو" ، ماریشکا و سارا اِیسی در هیاهوی جام کشورهای آسیا، مرد جوان و خوشآوازهای به اسم جئون جونگکوک، کاپیتان نسل طلایی تیم فوتبال سئول (Seoul FC) بازیکن برتر ملیپوش کرهی جنوبی شد. کاپیتان جئون، الگوی سختکوش...