Ch 62

577 92 72
                                    


وارد خیابون خلوتی شد و با سرعتی آهسته به طرف یک بستنی فروشی رفت و در چند متری اون، ایستاد.

کاپیتان که زیر لب هومی می‌کشید، مغموم موبایلش رو بین انگشت‌هاش بازی داد و با کشیدن سر انگشت‌هاش به صفحه لمسی، وارد گفت‌وگوش با تهیونگ شد.

با نشستن نگاهش به آخرین پیام که قلب بنفشی از طرف خود کاپیتان بود، زیر لب آهی کشید و نگاه مرددش رو به دجونگ دوخت که انگار تمام مدت، بی‌حرف بهش خیره مونده بود:

- چیزی شده، منیجر گو؟

دجونگ که با سوال جونگ‌کوک به خودش اومده بود، نفس عمیقی کشید؛ لبخند گرمی به لب‌هاش نشوند و زیرلب گفت:

- الان برمی‌گردم، رفیق کوچولو.

آهسته از ماشین پیاده شد و دقایقی بعد، با یک بستنی قیفی میوه‌ای داخل ماشین برگشت:

- اولین کاری که ما وقتی اوضاع بهم می‌ریزه انجام می‌دیم، اینه.

جونگ کوک که با دیدن بستنی ناخواسته لبخندی کوچک به لب نشونده بود، حین گرفتن بستنی، زیر لب تشکری کرد و نگاه مرددش رو به مدیربرنامه‌اش دوخت:

- و خودتون؟

- متاسفانه من نمی‌تونم بستنی بخورم... حساسیت به لاکتوز...

دجونگ با تاسف زمزمه کرد و نگاه صمیمانه‌ای به جونگ‌کوک انداخت:

- تو جای من لذت ببر!

کلاه کپ جونگ‌کوک رو صاف کرد و ماشین رو به حرکت درآورد:

- برات یک سری جمله نوشتم که توی کنفرانس خبری ازش استفاده کنی؛ با یک ویرایش ساده، می‌تونی برای آقای تاناکا هم یک دفاعیه مختصر بدی. احتمال می‌دم خودش بدونه چطور با بازپرس صحبت کنه.

جونگ کوک با ابرویی بالا رفته، کمی از بستنی رو مزه‌مزه کرد و در جواب مرد بی‌حواس هومی کشید اما بعد از لحظه‌ای تعلل، بنظرش اومد که بهتره در جواب مرد و تلاش‌هاش برای بهتر کردن حال کاپیتان چیزی بگه:

- ازت ممنونم دجونگ، فقط امیدوارم این مسئله بخیر بگذره...

دجونگ به لبخند گرمش عمق بخشید و با لحنی مطمئن گفت:

- چیزی نیست که تو نتونی حلش کنی کپ؛ نگران نباش. بعد از کنفرانس خبری، تبش می‌خوابه. فردا صبح میام دنبالت برای...

جمله‌اش بخاطر نگاهی که به جونگ‌کوک درحال بستنی خوردن انداخت، نیمه‌‌کاره موند و دجونگ برای لحظاتی نیم‌رخ کاپیتان رو زیر نظر گرفت که با افکاری آشفته، بستنی‌اش رو مثل بچه‌گربه لیس می‌زد.

بی‌اختیار خندید و خیلی آهسته دستش رو سمت صورت جونگ‌کوک برد؛ با کنار انگشت‌هاش در حرکتی ظریف و آروم، خامه‌ی صورتی کنج لب‌های جمع شده‌ی جونگ‌کوک رو لمس کرد و لحظه‌ای بعد همون انگشتش رو بین لب‌های خودش گرفت:

Eight ∥ هشت {VKook, YoonMin}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora