Ch 34

959 144 19
                                    

- کماندار، کماندار اونجایی؟ یه دردسر منتظرته.

قبل از اونکه حتی بتونه قدمی به سمت تختش برداره، صدای بی‌سیمش موجب شد

لب‌هاش رو بهم بفشاره و کلافه سمت میزش برگرده.

درحالی که بی‌سیم رو از طلایی دور می‌کرد تا پرنده‌ی بیچاره رو نترسونه، دکمه‌ی اون رو فشرد و با صدایی گرفته جواب داد:

- به گوشم، فقط امیدوارم دردسرش خوشمزه باشه.

- نه! خودت رو برسون به بهداری؛ یه مصدوم لت و پار آوردن. تمام.

یونگی کلافه نوچی کرد و بعد از رها کردن بی‌سیم روی میز، طلایی رو که مشغول تکه پاره کردن چک بود، با ملایمت بین دست‌هاش گرفت؛ اون رو توی قفس برگردوند و بعد از برداشتن ژاکتش، با قدم‌هایی سنگین ولی تند راهی بهداری شد:

- اگه گذاشتن یه شب به آرامش بگذره...

زیر لب با صدایی خش‌دار غر زد و درحالی که از سرما شونه‌هاش رو جمع می‌کرد، به طرف بهداری قدم برداشت.

- فقط تابستون و درمواقعی که مسافر از سمت ارگان خاصی به اینجا بیاد، پزشک می‌فرستن؛ اونهم نه یک پزشک حاذق... دانشجوهای پزشکی از بیمارستان‌های دولتی.

هانا، یکی از اعضای کمپ که جریان رو به یونگی خبر داد، درحال صحبت با مرد غریبه‌ای بود که بنظر می‌رسید راننده‌ی ماشین باربری پارک شده در نزدیکی کمپ باشه.

- رئیس اینجایی؟

هانا درحالی که بی‌سیمش رو به کیف کمری برمی‌گردوند، قدمی پیش گذاشت و مقابل یونگی ایستاد:

- ظاهرا بیمارستان بین راهی یک هفته‌ست که بابت تعمیرات بیمارانش رو منتقل کرده به شهر اما گزارشش امروز صبح رسیده! انگار تا یه مدت همینطور برامون مصدوم بیارن.

یونگی درحالی که انگشت‌های یخ‌زده‌اش رو داخل جیب‌هاش مشت می‌کرد، کلافه لعنتی زیر لب فرستاد و غرولندی کرد:

- همیشه مایه دردسرن.

هانا اشاره‌ای به راننده کرد و بعد گفت:

- این آقا، مصدوم رو در فاصله‌ی زیادی از اینجا، بیهوش پیداش کرده؛ از اونجا که به حال نبود، قبل از پرسیدن ازت تماس گرفتم تا پزشک بفرستن. علائم حیاتی‌ رو طوری که یادم داده بودی بررسی کردم، بنظر می‌رسه صرفا توی یک خواب عمیقه.

- ممنون هانا، کار خوبی کردی. من نهایت بتونم با جعبه کمک‌های اولیه مراقبت‌های لازم رو انجام بدم...

و بعد با یادآوری اینکه جعبه‌ی خودش رو توی اتاقش جا گذاشته، زیر لب نفس گرمش رو بیرون فرستاد که بخاری مقابل لب‌های باریکش شکل گرفت و بعد از بیرون کشیدن ژاکت از تنش، حین بشکن زدن به گوشه‌ای از اتاق اشاره کرد:

Eight ∥ هشت {VKook, YoonMin}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora