Ch 44

792 116 10
                                    

بعد از جمع کردن ظرف‌های صبحانه، جونگ کوک درحالی که کش و قوسی به تنش می‌داد، داخل کابینت دنبال بسته‌ی تنقلاتش گشت و با نشستن نگاهش روی بسته‌های پاستیل و شکلات، خوشحال اون‌ها رو بیرون کشید و توی ظرف ریخت.

حضور مادرش بعد از مدت‌ها، بهش انرژی مضاعفی می‌داد و حالا که می‌تونست روز تعطیلش رو کنار عزیزترین‌هاش و در آرامش بگذرونه، موجب می‌شد لبخند حتی برای لحظه‌ای از روی لب‌هاش کنار نره.

با قدم‌هایی بلند خودش رو به سال پذیرایی رسوند و مادرش رو دید که مواقرانه روی یکی از مبل‌ها جا گرفته و مشغول خوندن کتابه.

لبخندش عمق می‌گرفت که نگاهش قفل چشم‌های خیره و باریک تاناکا شد. کمی مردد ابرویی بالا انداخت و بعد از گذاشتن ظرف تنقلات روی میز، کمی سمت تاناکا خم شد و بی‌صدا لب زد:

- پاستیل؟

تاناکا که تا اون لحظه روی صندلی مقابل کادیتا نشسته بود و به آویز دور گردنش نگاه می‌کرد، با رسیدن پاستیل‌ها برقی به چشم‌های عموما بی‌حسش افتاد و بعد هم در جواب جونگ‌کوک زمزمه کرد:

- پاستیل خودم رو می‌خوام.

کادیتا که متوجه منظور تاناکا نشده بود، کتابش رو ورق زد و بی‌اونکه چشم از نوشته‌ها برداره، آهسته گفت:

- بهم بگو که دفعه‌ی بعد برات بیارم.

و با دقت به خوندن کتاب ادامه داد.

تاناکا خیره به جونگ‌کوک که گوش‌هاش قرمز می‌شد، کاملا جدی جواب داد:

- قبلا آوردی.

جونگ کوک که هردو ابروش بالا پریده بود، درحالی که لب‌هاش رو داخل دهنش می‌کشید، کنار کادیتا روی مبل جا گرفت و نگاه خجالت‌زده‌اش رو از تهیونگ دزدید:

- پاستیل نوشابه‌ای تموم کردیم...

و قبل از اینکه تاناکا واکنشی نشون بده، به سرعت مادرش رو خطاب قرار داد:

- چی می‌خونی مامان؟

کادیتا که محو نوشته‌ها بود، زیرلب گفت:

- رناتا.¹ درموردش خوندی؟ راجع به یک کارآگاهه.

و لبخند کمرنگی به لب‌هاش نشست:

- که خیلی جذابه.

جونگ کوک کمی ابروهاش رو بهم نزدیک کرد و همونطور که توی کتاب سرکی می‌کشید، زیر لب پرسید:

- از چه نظر؟

و ناخواسته نیم‌نگاهی به تاناکا انداخت.

- آه خب... یادته از یه آقایی حرف می‌زدم که وقتی نوزاد بودی این گردبند رو بهم داد؟ شخصیت اصلی رمانش من رو یاد اون می‌اندازه...

- تا جایی که یادمه... بدون پدر زندگی شادی داشتم!

جونگ کوک که انگار قضیه رو خیلی جدی گرفته بود، این رو گفت و بعد با لب‌هایی جمع شده، سرش رو توی کتاب فرو برد:

Eight ∥ هشت {VKook, YoonMin}Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz