𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 50

981 201 813
                                        

_فکر کردم دیشب پیش من توی اتاق موندی عزیزم...

هری با حرصی که سعی در محفش کردنش داشت کنار گوش لویی زمزمه کرد و عزیزم رو از بین دندون های چفت شدش ادا کرد

و این باعث شد پسر کوچیکتر بیشتر بلرزه

+من توضیح میدم هزا ، من درواقع رفته بودم که..
لویی با استرس پشت هم زمزمه کرد اما هری حرفشو قطع کرد و سعی کرد زوری لبخند بزنه تا ارون عوضی رو به ارزوش نرسونه

_نیازی به توضیح نیست عزیزم

اون طوری گفت که ارون بشنوه

ولی بعد همونطور که لبهاش کاملا به گوش لویی چسبیده بودن زمزمه کرد:تو اتاق دربارش حرف میزنیم و بهتره یه دلیل خوب داشته باشی لویی

لویی بزاق دهانشو قورت داد و سریع سرشو تکون داد

امیدوار بود هری زیاد عصبانی نشه

.

_میتونم بپرسم با چه رویی دیشب از خوب نبودن حال من استفاده کردی تا بری پیش اون ارون عوضی لویی؟؟؟هان؟؟

هری به محض رسیدن به اتاق بلند ترین فریاد عمرشو کشید و باعث شد جثه ی کوچیک لویی از ترس بالا بپره و بعد به دیوار بچسبه

پسر سعی کرد کلماتشو کنار هم بچینه تا به هری بگه که دقیقا چه اتفاقی افتاد
اما انگار زبونش از ترس به کف دهنش چسبیده بود و قدرت تکلمش رو از دست داده بود

+م..من..
آب دهانشو قورت داد و مِن مِن کرد
اما با دوباره بلند شدن داد هری دوباره تمام جرئتشو برای گفتن حقیقت از دست داد

_تو چی؟؟هان لویی؟؟چرا حرف نمیزنی؟؟چرا خفه شدی لویی فاکینگ تاملینسون؟

هری فریاد کشید و لویی فقط تونست چشماشو ببنده و اولین اشکی که روی گونش میریخت رو احساس کنه

اما اینبار انگار هری جوری دیوونه شده بود که حتی گریه های لوییم نمیتونست جلوشو بگیره

اون باید میدونست لویی با اینکه بهش گفته بود همیشه پیشش میمونه چرا از خوب نبودن حال هری و خواب بودنش استفاده کرد و رفت پیش کسی که میدونست که اصلا حق حرف زدن باهاشو نداره

_الکی گریه نکن لویی ، برو بیرون و هروقت زبون فاکیت کار کرد بیا
هری کلافه داد زد و با دستش به در اشاره کرد

و زمانی که لویی درحالی که نفس نفس میزد و صورتش از گریه قرمز شده بود تونست دستگیره ی در رو بگیره
هری ادامه داد:

_و درصورتی که جوابی برام نداشتی لویی ، فقط میتونی برای برداشتن وسایلت از اتاقم بیای . فهمیدی؟

لویی هق اروم از بین لبهاش ازاد شد و قبل از اینکه صدای گریه هاش بلند شه از اتاق بیرون رفت

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Where stories live. Discover now