𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 6

1K 253 348
                                    

_پیداش کردی؟

سرشو تکون داد:معلومه!

.

خمیازه کشید

با خودش زمزمه کرد:من نمیفهمم!این حیوونای احمق توی جنگل چی کوفت میکنن پس؟

خسته بود و نیاز به خواب داشت اما هیچ غذایی هم برای خوردن توی خونه نداشت

به سمت دریاچه رفت تا حداقل بتونه ماهی بگیره

با اینکه از بو و مزه ی اون موجودات دریایی بیزار بود
برای زنده موندن بهشون نیاز داشت

توی آب زلال دریاچه به خودش نگاه کرد

تیله های آبیش خیلی وقت بود که نمیدرخشیدن

موهای فندوقی و نرمشو کنار زد و یه قدم از دریاچه دور شد

اما لحظه ی بعد تیله های آبیش گرد شدن وقتی سایه ای رو درست پشت سرش توی آب دریاچه دید

و قبل از اینکه بتونه حرکت کنه چیزی جلوی دهنش قرار گرفت

.

×عوممممم ، عومممممم

چشماشو چرخوند:بچه تو چقدر ور ور میکنی!

×عومممممممممممم

مرد داد کشید:عی بابا!خفه شو دیگه!

لویی با حرص صورتشو تکون داد و بعد از چند دیقه تلاش پارچه از روی دهنش پایین افتاد:تو ، ادم احمق!منو بزار زمین!..وایسا ببینم! ادم!...تو یه انسانی...!

لویی جمله ی آخرشو با شوک زمزمه کرد

مرد چشماشو چرخوند و زیر لب غر زد:نفهم تر از چیزی هستی که فکرشو میکردم!

لویی چشماشو ریز کرد:بی ادب!

بعد از چند ثانیه مرد لویی رو پایین گذاشت و در زد

×چند تا از تو هست؟چجوری زنده موندید؟چرا منو اوردی اینجا؟چجوری پیدام...

مرد ، کلافه از حرافیه لویی چشم‌ غره ی ترسناکی بهش رفت که واسه خفه شدن اون پسر کافی بود

+چی میخوای؟
کسی از پشت در گفت

_ESS21

در باز شد و لویی پشت سر مرد راه افتاد:اهان این ینی الان رمز بود؟شما فکر کردید مثلا یکی از اون موجودات میاد با احترام در میزنه بعد شما ازش رمز عبور میخواید اونم ناراحت برمیگرده خونش چون رمزو بلد نیست؟عاشق هوشتونم!البته میدونی؟درک میکنم ، جنگ روی مغزتون تاثیر....

حرف لویی با صدای داد مرد قطع شد:گوش کن بچه!یه کلمه ، فقط و فقط یه کلمه ی دیگه حرف بزنی به اینکه دنیا به یه نسل خوشگل و چشم آبی مثل تو نیاز داره توجهی نمیکنم و همینجا میکشمت!فهمیدی؟

مرده پشتشو به لویی کرد و راه افتاد

و لویی با قیافه ی وات دفاک به رفتنش نگاه کرد:این الان تعریف بود یا...؟

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang