𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 78

870 199 329
                                    

پلک هاش تکون ارومی خوردن و چشماش اروم باز شد

تیله های ابیش توی نوری که از پنجره میتابید و نیمی از صورت زیباش رو روشن کرده بود درخشید

و لبخند پسر چشم سبزو بزرگتر کرد

_صبح بخیر توت فرنگی
هری اروم زمزمه کرد و باعث شد لویی سرشو سمتش بچرخونه و بعد لبخند کوچیکی بزنه

+صبح بخیر هری
لویی هم همونطور که میچرخید تا مثل هری روی پهلوش دراز بکشه و صورت هری رو بهتر انالیز کنه گفت
و از گرمی نور افتاب روی پوستش لذت برد.

هری با موهای بان شدش که چند طره ازش روی بالش پخش شده بود با چال خوشگلش بهش نگاه میکرد و چشماش به خاطر نور نیمه بسته بود و زمرد هاش از بین پلک هاش میدرخشیدن و از همیشه روشن تر بودن

و این باعث شد لویی کلماتشو گم کنه.

لبهای هری برای گفتن چیزی از هم فاصله گرفتن ولی با پریدن پاپی کوچیک روی تخت دقیقا بینشون ، دوتاشون نگاهشون رو از هم گرفتن و اروم خندیدن

لویی پاپی رو بغل کرد و چرخید تا دوباره به پشتش بخوابه و پاپی رو روی هوا نگه داره

+صبح توعم بخیر عزیزم
لویی رو به وینی گفت و بینیشو به بینی پاپی مالید

و باعث شد هری لبخندشو بزرگتر کنه و بعد از تخت پایین بره تا قبل از اینکه از خونه بیرون برن برای لویی صبحانه درست کنه

.

+خب؟نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟
لویی هیجان زده پرسید و پاهاشو تکون داد

هری اروم خندید و بعد ابروهاشو بالا انداخت:به زودی میفهمی!

+چی؟نه هری خواهش میکنم من از سوپرایز متنفرم!!!
لویی نق زد و دست به سینه شد

هری سرشو تکون داد و به رفتار پسر خندید

خم شد و کمربند لویی رو بست و ماشینو روشن کرد

و کاملا آماده بود تا غرغر های لویی رو درست تا دم مقصد بشنوه.

.

+بهت گفتم من ابمیوه نمیخوام هری. چرا انقد راه دوره اه

لویی مثل دو ساعت گذشته غر زد و جیغ کشید

ولی هری برخلاف انتظارش اصلا ناراحت و عصبی نبود
چیزی که لویی رو بیشتر حرصی میکرد

اون احمق فرفری چرا انقد رو عصبانیتش کنترل داشت؟؟لویی دو ساعت تمام جیغ زده بود و غر زده بود و حتی ابمیوه ی هری رو با ضربه زدن بهش روی شلوار پسر بزرگتر ریخته بود
و تمام شرارت هایی که سراغ داشت رو انجام داده بود

ولی هری فقط لبخند زد و گاهی خندید

و برای ادمی مثل لویی ، این که ببینی شیطونی هات هیچ تاثیری نداشته حرص درار ترین چیز ممکن بود

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora