𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 13

891 236 204
                                    

_بچه ها باید یه چیزی رو بهتون بگم

سر های همه به سمت نایل برگشت

و مگنس سرشو تکون داد نایل حرف بزنه

نایل زمزمه کرد:رادار هام یه انسان پیدا کردن

لیام لبخند زد:خب ، اینکه خوبه!

نایل آه کشید و شقیقه هاشو ماساژ داد:ما تمام مدت اینجا بودیم لیام ، چرا الان تازه پیداش شده؟

هری اخم کوچیکی کرد:چی میخوای بگی نایل

_دو تا امکان وجود داره...یکی اینکه اون با هر سختی ای که شده خودشو رسونده به لندن ، که میشه گفت برای انسان های عادی غیر ممکنه...

×و دومیش؟
ایوان با اخم کوچیکی که از روی دقت بود پرسید

و نایل لبشو گاز گرفت:اون یه نمونه ی HR بوده و حالا فرار کرده

نفس های همه حبس شد و لویی با گیجی به به بقیه نگاه کرد:نایل..اونی که میگی چیه

نایل از روی صندلیش بلند شد:باهام بیا لویی

.

_موقعی که از رباطا رو نمایی شد ، همه ی دنیا شروع به صحبت کردن و تحسین کردن پروفسور کردن. بزرگترین کارخونه ها و شرکت های دنیا برای داشتن فقط یه نسخه از اون رباط حاظر بودن میلیارد ها دلار خرج کنن و پروفسور توی ماه اول نزدیک به ۴ جایزه به خاطر اون رباطا از مقام های رسمی دریافت کرد.

لویی سرشو تکون داد و با اخم کوچیکی زمین نگاه کرد:همینم باعث طمع پروفسور شد‌..

نایل سرشو‌ تکون داد و اه کشید:دقیقا ، اون قدر از سوپر هوش مصنوعی استفاده کرد و به اون رباطا قابلیت داد که...

نایل ادامه نداد
قطعا لویی ادامشو میدونست

_بعد از اتفاقی که افتاد رباطا یه سری از انسان ها رو برای بردگی بردن و یه ارتش بزرگ انسانِ رباطی برای خودشون ساختن . خیلیا از اونا مردن ، خب معلومه سیستم بدن یه انسان فاکی نمیتونه با یه تراشه ی الکتریکی لنتی بخونه

نایل جمله ی اخرشو با حرص گفت و دستشو مشت کرد

لویی آه کشید و دستشو روی شونه ی نایل گذاشت و سرشو تکون داد تا ادامه بده

_فقط دو دسته هستن که دستگاهی با خودشون دارن تا رباطا به اونا کاری نداشته باشن ، ما و اون انسانا.
که تعداد خیلی کمی از اونا مونده. هیچ وقت به ذهنم هم نمیرسید که یه انسان بتونه از دست اونا فرار کنه و به یاد بیاره که یه انسانه ، نه یه برده برای رباطا.
اما با این اتفاقی که افتاد....

نایل سرشو به طرفین تکون داد و به موهاش چنگ زد

لویی آروم نفسشو بیرون داد:ما باید بریم دنبال اون...

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora