𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 61

874 186 248
                                    

همه چیز مثل یه رویا بود

اونا مشکلشونو حل کرده بودن ، همدیگه رو برای ساعت ها لمس کردن و بوسیدن تا زمانی که خورشید کاملا وسط اسمون قرار بگیره ، مامورتشون موفقیت امیز بود و برای ساعت ها کادل کرده بودن و خستگی این چند وقتو در کرده بودن

و این قطعا برای هری مشکوک بود.

اون مطمئن بود که غیر از این دوتا گزینه ، گزینه ی دیگه ای وجود نداره؛

اولی ، اینکه این لعنتی ارامش قبل از طوفانه و کمتر از چند ساعت دیگه قراره به بدترین شکل ممکن به فاک برن

و دومی ، این یه خواب شیرینه که قراره به زودی به پایان برسه

ولی از اونجایی که لمس انگشتای کوچیک لو روی سینه ش و نرمی موهاش زیر چونه ش زیادی واقعی به نظر میرسیدن ، هری احتمال رو به گزینه اول میداد

_ما خوب خواهیم بود هری..بهش فکر نکن

لویی وقتی سکوت طولانی هری رو حس کرد همونطور که از پایین بهش خیره شده بود زمزمه کرد و لباشو به گونه ش چسبوند

ولی هری چطور میتونست؟؟

چطور میتونست از لحظه ش لذت ببره وقتی نگران خراب شدن لحظه بعدیشه!؟

و این چیزی بود که هری بهش عادت کرده بود

اونقدر به آینده فکر میکرد و درباره اون استرس میکشید که خودشو در حالی که چند تا ازون قرصای لعنتی رو با قهوه ش میخورد پیدا میکرد

همین ، دلیل اصلی افسردگی شدید هری بود

افسردگی از مشکلات توی ذهن غول میسازه و ادمو مجبور میکنه که صبح تا شب باهاش بجنگه .
بدون خستگی!

و وقتی که انسان از تقلا کردن خسته شد ، افسردگی مطمئن میشه که اونو حداقل تا چندین روز تخت نشین کنه

چون فرد انقدر از جنگیدن با ترس هاش و تفکراتش خسته شده که توان جسمیش رو هم از دست میده.

_من اینجام..دقیقا کنارت
لویی دوباره زمزمه کرد همونطور که لباش مماس با گونه هری بودن و نفس گرمش توی صورتش پخش میشد

و هری مطمئن شد که اونو حسابی تو بغلش فشار بده و موهاشو ببوسه

و همینطور به لویی نگاه نکنه ، چون میدونست که پسر خجالت میکشه و این چیزی نبود که هری دنبالش باشه

با اینکه دلش برای رنگ کرفتن گونه های لویی تنگ شده بود
اما نمیخواست پسرو اذیت کنه

پس فقط بینیشو بین موهای ابریشمی لویی فرو برد و زمزمه کرد: دلم برات شده بود لو..

و باعث شد لویی لبخند کوچیکی بزنه و حلقه دستاشو دور هری محکم کنه:منم همینطور

ولی بعد سرشو از روی سینه هری برداشت و همینطور که به دستش تکیه میداد و از لمس نرم دستای هری روی پوست کمرش لذت میبرد چشماشو ریز کرد

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora