𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 43

1K 228 320
                                    

آه کشید و روی تخت چرخید

بازو هاشو زیر سرش گذاشت و مثل ۲ ساعت گذشته به سقف خیره شد

نه..
این دفعه هم ممکن نبود..

این دفعه هم خواب بدون اون موجود شیرین بین بازوهاش ممکن نبود

چشماشو بست و مثل تمام این ۵ روز کیتن کوچیک و نرمشو تصور کرد

به بدن کوچیک و نرم و بغلیش فکر کرد

به هودی هایی ک توشون گم میشد
و جورابای بلندی که همراه با اونا میپوشید و رونای تپل و نرمشو بدون پوشش میذاشت

به چشمای قشنگش که پر از زندگی و امید بودن

به دستای کوچیک گرمش که انگار طنابی برای نجات بودن

به خنده های از ته دلش
و جوری که با پشت‌دستش سعی میکرد اونا رو بپوشونه

هری کی تونسته بود انقد عاشق کسی بشه ک ازش متنفر بود؟

دفعه ی اولی که چشماشو از نزدیک دید؟
اولین باری که بغل گرمشو حس کرد؟

یا شایدم اولین باری که لویی اونو "هزا" صدا کرد
درست موقعی که هری فکر میکرد تنها ترین ادم روی زمینه

چشماشو باز کرد و تیله های پر اشکشو به سقف دوخت

مطمئن نبود..از هیچی ، از هیچکس...
بیشتر از همه خوده لعنتیش

و این بیشتر از هرچیزی درد داشت

هری از خودش میترسید‌‌...

از کسی که میتونست بهش تبدیل شه
از کارایی که میتونه بکنه و حرفایی ک میتونه بزنه

که یه وقت ، نکنه اونا به گل کوچیک و سر زنده ش اسیبی برسونن

اما نفهمید چیشد که چند دیقه بعدش ، خودشو درحالی پیدا کرد که قلبش اونو به سمت اتاق معشوق شیرینش میکشوند

.

_گل زیبای من...پسر کوچولوی قشنگ من..

زمزمه کرد و انگشتشو با نرم ترین حالت ممکنه روی گونه های لویی که هنوز اثار اشکای تازه خشک شدش روی اون احساس میشد کشید و خودشو به خاطر اونا لعنت کرد

سرشو روی سینه ی لویی گذاشت تا بتونه دوباره ضربانی که نفس هاش بهش بند بود رو بشنوه

و اروم بدون اینکه سرشو تکون بده دستشو پایین برد تا دستای کوچیک لویی رو بینشون بگیره

با لمس دستای ضریفش لبخند بزرگ پر ارامشی زد

ولی قبل از اینکه بتونه اونا رو توی دستش بگیره ، چیزی رو بین اونا احساس کرد

چیزی مثل یه زنجیر

سرشو از روی سینه ی لو برداشت و به دستاش نگاه کرد

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora