𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 30

921 213 333
                                    

_چطوری دردسر؟؟

لویی سرشو بالا اورد و با دیدن هری چشماشو چرخوند و خندید:ساکت شو

ابروهای هری بالا پرید و نیشخند زد

تکیشو از در اتاق لو گرفت و جلو رفت:پررو شدی!

لویی شونه هاشو بالا انداخت:من همیشه پیش دوستام همینشکلیم!

هری خودشو کنار لویی روی تخت پرت کرد و به دستاش لم داد و ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت:حالا شدم دوستت؟

لویی نگاهشو از برگه ی توی دستش گرفت و به هری نگاه کرد که با شیطنت به حرص دادن لو میخندید

چشماشو براش چرخوند و همراهش بی صدا خندید و بعد لبخند زد:انگار حالت بهتره...

هری چشماشو ریز کرد و لباشو جمع کرد تا لویی رو اذیت کنه:هوممم اینطوری به نظر میرسه دردسر؟؟

لویی چشماشو چرخوند ، لباشو با حرص بیرون داد و هوفی کشید

که باعث شد هری چشماشو بچرخونه و بخنده:خیله خب حالا ، نمیخواد حرص بخوری پاندا کوچولو

ابروهای لویی بالا پرید و چشمای قشنگش گرد شدن:پان..پاندا؟؟اون دیگه چیه؟

چشمای هری از تعجب گرد شد و روی تخت نیم خیز شد

اون بچه داشت شوخی میکرد دیگه؟؟

+تو...نمیدونی پاندا چیه؟؟

لویی با خنگی سرشو کج کرد و کنجکاو به هری خیره شد
که باعث شد چتری هاش بیشتر توی صورتش بریزن و چشمای خوشگل ابیش از بین موهای فندوقیش برق بزنن

هری نگاهشو از اون بچه گربه ی ملوس گرفت و دوباره به دستاش تکیه داد

_هومم میشه گفت...یه موجود خنگِ زشت مثل خودت! و البته خوابالو!

لویی اخم کوچیکی کرد و لباش با کیوت ترین حالت ممکن اویزون شدن:من خوشگلم!حداقل مامانم که اینطوری بهم میگفت...

جمله ی اخرو با بغض زمزمه کرد و سرشو پایین انداخت

نیشخند پر شیطنت هری محو شد و سریع تکیشو از دستاش گرفت و کنار لویی نشست

_هی..خیله خب...عام..فقط یکم زشتی ، خوبه؟؟

لویی نگاه غمگین و متعجبشو به هری دوخت و بعد بین اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن خندید:تو اصلا توی منت کشی و عذر خواهی کردن خوب نیستی!

هری چشماشو چرخوند و خندید:هی!

لویی دوباره سرشو پایین انداخت:میدونی..من..من فقط دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...همینطور خواهرم

هری غمگین بهش نگاه کرد:پس..پدرت؟

لویی شونه هاشو بالا انداخت:من هیچ وقت اونو ندیدم!اون قبل از اینکه من به دنیا بیام ما رو ترک کرد

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Où les histoires vivent. Découvrez maintenant