𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 18

866 219 220
                                    

به سمت اتاق لویی رفت

اگه بحث لیام نبود ، اصلا براش مهم نبود که چه بلایی سر اون دردسر میاد

ولی لیام کمکای زیادی بهش کرده
درسته که هری موقعی که عصبانی میشه گاها خیلی چیزا رو فراموش میکنه اما الان موضوع فرق داره

میخواست در بزنه که با دیدن اون پسر از لای در باز ابروهاشو بالا انداخت و خندید

لیام اشتباه نمیکرد!اون پسر هیچ فرصتی رو از دست نمیداد

درو یهو باز کرد که باعث شد پسر که به سمت حموم لویی میرفت سرجاش خشک شه

هری به دیوار تکیه و دست به سینه شد

نیشخند زد و ابروهاشو بالا برد:جایی میرفتی؟؟

پسر شونه اشو بالا انداخت و با گستاخی جواب داد:درواقع اره ، ولی تو مزاحمم شدی

هری نمایشی لباشو آویزون کرد و جلو اومد تا یقه ی پسر رو درست کنه:اوه‌..متاسفم مرد...

و پسر که به نظر باورش شده بود میخواست حرفی بزنه که به دیوار کوبیده شد و لحظه بعد چشمای ترسناک هری از نزدیک‌ با عصبانیت بهش خیره بودن

انگشتاشو روی یقه ی پسر محکم کرده بود و با چشمای تیره شده ش بهش از نزدیک خیره شده بود

و همین نگاه ، باعث شد پسر بفهمه که هری کسیه که نباید باهاش دربیوفته:میتونم همینجا دندوناتو توی دهنت خورد کنم یا اونقدر بزنمت که فرق خودتو با یه مرده تشخیص ندی....

ابروهاشو بالا انداختو زمزمه کرد:ولی از اونجا که یه آدم منطقیم...اینکارو نمیکنم!و میزارم خودت جون خودتو نجات بدی

بعد یقشو با فشار ول کرد و عقب رفت
با چشماش به در اشاره کرد و داد زد:پس گورتو گم کن

پسر سعی کرد چشمای گشاد شدشو به حالت اول برگردونه و نشون بده که از اون پسر روانی با موهای بلندش نترسیده اما‌ موفقیت امیز نبود

ولی این باعث نمیشد که بخواد غرورشو کنار بزاره ، پس سعی کرد بیخیال و با یه اخم فیک از اتاق بیرون بزنه

هری هم چشماشو چرخوند و همونطور که به سمت اتاقش میرفت پوزخند صداداری زد:احمق

.

_بیخیال زی!به من اعتماد کن!لویی حالش خوبه!

زین چشماشو چرخوند و لیامو کنار زد:تو وقتی میگی بهم اعتماد کن من بیشتر نگران میشم!

لیام آه کشید و دست زینو گرفت:زین..هری رو فرستادم پیشش ، اون مراقبشه!

زین چشماشو با عصبانیت برای لیام گرد کرد و دستشو از توی دست لیام بیرون کشید:اولا بهت گفته بودم دست منو نگیر ، دوما دیگه بدتر!

لیام چشماشو چرخوند و همونجا سر جاش ایستاد و دور شدن زینو تماشا کرد

_اصلا به من چه هر گورستونی میخوای بری برو! من چرا حرص بخورم!!!
با حرص و دست به سینه زمزمه کرد و برگشت تا به سمت اتاقش بره

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora