𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 46

1K 204 859
                                    

"چشمای آرون از این گرد تر نمیشدن زمانی که هری سرشو به قصد بوسیدن لویی پایین برد و لباشو به لبای اون چسبوند

و دقیقا بعد از اون ، لویی بود که دستاشو دور گردن اون حلقه کرده بود و باهاش همراهی میکرد "

" سرشو روی دستاش گذاشت و با حرص پاهاشو روی زمین میزد
اون‌استایلز لنتی..."

*فلش بک ، ۴ ژانویه ۲۰۰۵*

_تو چه غلطی کردی!؟

+آقا قسم میخورم...

_دهنتو ببند!
مرد فریاد کشید و پسر رو محکم به سمت دیوار هل داد

پسر محکم به دیوار برخورد کرد و درد توی تمام بدن ضعیفش پیچید

اما ناله ش از درد توی گلوش خفه شد زمانی که انگشتای قدرتمند مرد بزرگتر دور گلوش حلقه شدن

_صدات درنیاد.موشِ کثیف!خودم میکشمت
مرد غرید

و پسر کوچیک به دست مرد بزرگتر چنگ زد و باترس تیله های شکلاتیشو به چشمای آبی مرد روبه روش قفل کرد و با چشماش بهش التماس کرد

+ل..لطفا..آقا..
با صدای خفه ای که از گلوی آرون آزاد شد مرد بزرگتر فشار دستشو بیشتر کرد
تا جایی که پاهای پسر شل شدن و نفس کشیدن براش سخت..

پلکاش اروم اروم به هم نزدیک شدن

پسر میدونست این آخرین نفساشه

با اخرین توانش ، قبل از اینکه مرد بزرگتر با شنیدن خبری از طرف خدمتکارش گلوشو ول کنه ، به اقیانوسای وحشی ای که یه روزی حاظر بود براشون‌ همه کار انجام بده نگاه کرد

*15 year later*

نور کور کننده ای اطرافشو گرفته بود

صدای های نامفهوم و سایه های ناشناس میدید

آخرین چیزی که به یاد داشت تلاشش برای فرار از دست اون آهن قراضه های مضخرف بود و در اوردن اون تراشه ی لنتی از بدن زخمیش

صداها واضح تر شدن و تاری چشماش کمتر

چند بار پلک زد و اروم چشماشو باز کرد

اوه...اقیانوس..! "

.


_عام..حالا..حالا میتونیم برگردیم؟
لویی با خجالت زمزمه کرد

و هری خندید و توی موهای لویی نفس کشید:اگه به من بود..نه!ولی از اونجایی که تو امکان نداره از اون شکلاتای فندقی بگذری ، اره..

لویی لبخند زد و برای اولین بار به خودش جرئت داد که خودش برای لمس کردن هری پا پیش بذاره

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora