𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 59

797 192 280
                                    

_چرا نشستین؟؟ها؟؟؟چرا هیچ کاری نمیکنین؟؟تو..توی لنتی مگه قرار نبود ازمون مراقبت کنی؟؟؟پس چرا کون فاکیتو تکون نمیدی؟؟

لویی وسط سالن ایستاده بود و جیغ میکشید

سر هرکسی که میتونست

بیشتر از همه نایل
چون پسر دیگه هیچ کاری نمیکرد

فقط نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود

حتی لپتاپشم خاموش کرده بود!!

_تو حق نداشتی بفرستیشون وقتی میدونستی که قراره اینطوری شه..میفهمی؟؟حق نداشتی!!!

لویی دوباره با گریه جیغ کشید

و زین بلاخره آه کشید و از روی مبل بلند شد

به سمت لویی رفت و بازو هاشو اروم لمس کرد

اما لویی بازوشو با لجبازی از توی دستای زین بیرون کشید و هنوز گریه میکرد

_ولم کن زین!اون چرا هیچکاری نمیکنه؟

لویی با انگشتاش نایلو نشون داد و هق زد ولی زین اینبار با پافشاری بیشتر بازوی لویی رو گرفت

ولی هنوزم لمس هاش نرم بودن

میدونست که اگه لیامم بین اون ۵ تا پسر بود خودشم همین واکنش یا حتی بدترشو نشون میداد

لویی رو اروم به سمت مبل برد و کنارش نشست

دستاشو دور بازوهاش حلقه کرد و بینیشو به گونه خیس پسر فشار داد

+هی..میدونم ناراحتی لو...اما از هیچکدوم از ما هیچکاری بر نمیاد سوییتی..فقط باید صبر کنیم باشه؟؟
زین نرم گفت

ولی لویی با لجبازی دوباره گریه کرد ، اما اینبار اروم تر:اما تقصیر اونه!اون هریو فرستاد تا بره..

زین دوباره آه کشید و حلقه دستاش رو دور لویی محکم تر کرد

هیچکس به کارای لویی واکنشی نشون نمیداد

همه میدونستن که پسر دست خودش نیست
و وقتی هوای دلش اروم تر بشه از کارش پشیمون میشه

همینطور هم میدونستن که هری چه جایگاهی برای لو داره

پس بهش حق میدادن

_میخوای..میخوای بریم تو اتاقت یکم استراحت کنی لو؟؟منم کنارت دراز میکشم

لویی فین فین کرد و تند تند سرشو برای مخالفت به دو طرف تکون داد:نه! هریه من برمیگرده و اون موقع من باید بیدار باشم!

زین میدونست لجبازی با لویی فایده نداره پس فقط بیشتر بغلش کرد و گذاشت پسر یکم روی شونه ش استراحت کنه

.


تمام شهر توی تاریکی فرو رفته بود و اونا حتی نمیتونستن جایی که پاشونو روش میزارن رو ببینن

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora