تنهایی..
هرکسی ممکنه یه دوره ای از زندگیش این حسو تجربه کرده باشه
حس کرده باشه که دیگه برای کسی اهمیتی نداره ، از طرف هیچکس دوست داشته نمیشه
اما بزارید بهتون بگم ، تنهایی واقعی ، اون حس زود گذری نیست که با فکر و خیال اشتباه سراغتون اومده باشه
تنهایی واقعی ، چیزیه که آدمو از پا در میاره ، روحشو تسخیر میکنه و توی رگهاش جاری میشه
و بزارید بگم ، تنهایی واقعی هیچ وقت به عادت تبدیل نمیشه!
حتی روزایی که با خودت فکر میکنی که من خودم از پسش بر میام و به کمک هیچکس نیاز ندارم ، قلبت با تمام وجود بهت نهیب میزنه و بهت میگه که چقدر بدون بقیه ضعیفی
اشتباه نکنید ، این به این معنا نیست که شما خودتون از پس هیچ چیز بر نمیاید و فقط و فقط برای حل مشکلتون به دیگران احتیاج دارید!
اصلا بذارید یه مثال بزنم
تصور کنید روزی چشماتونو باز میکنید و میبینید فقط خودتونید و خودتون!
خیابونا سال هاست خالیه و بنای ساختمون ها سال هاست که پوسیده
نه خانواده ای ، نه دوستی ، نه هیچ آدم دیگه ای
و تو باید بجنگی تا بتونی خودتو حفظ کنی
هممون میدونیم که انسان یه موجود فاکینگ اجتماعیه و بدون وجود افراد دیگه ، افسرده و نابود میشه .
و شاید همین بزرگترین مشکله!
اینکه حس کنی بدون بقیه هیچی نیستی
حس کنی نیاز به محبت دیگران داره روانیت میکنه
اما وقتی تنهایی وجودتو در بر بگیره ، دیگه هیچ راه برگشتی نیست
هیچ راه چاره و کمکی در راه نیست
تو باید خودتو از باتلاقی که توش گیر افتادی نجات بدی
سال هاست که توی خیابون قدم میزنم
با ترسی دیرینه که توی وجودم رخنه کردهدیگه صدای پرنده ها و قهقهه های بچه ها توی گوشم نمیپیچه
تنها چیزی که میشنوم صداهاییه که مغزم شب و روز اونا رو یاد اوری میکنه و اونا مثل یه زنگ خطر تو گوشم زنگ میزنن
صدای جیغ های دردمند و نیازمند به کمک ، صدای خراب شدن ساختمون ها ، صدای شلیک
اینا صداهایین که چندین ساله گوشمو پر میکنن
و من حتی توان مقابله باهاشونو ندارممن دیگه حتی توان زندگی کردن ندارم
و حالا من تنها ترین انسان روی زمینم...
اوه این یه طنز تلخ بود..
چون در واقع من ، تنها انسان باقی مونده روی زمینم
.
آه کشید و از روی زمین بلند شد
در کمد مضخرف و شکسته رو با بدبختی باز کرد
به داخلش نگاه انداخت و چشماشو چرخوند
_اره عالیه ، ممنون!
محکم به اون در بی خاصیت ضربه زد:احمق!
موهاشو کشید:الان چه گوهی بخورم؟
نفسشو به بیرون فوت کرد:خیله خب لویی ، مثل این ۱۲ سال حلش میکنی ، چیزی نیست که نگرانش باشی
به در خونه نگاه کرد
البته اگه بشه به اون خرابه خونه گفت!لبشو گاز گرفت:خیله خب...
.
به درخت نزدیک شد و خم شد:اینا دیگه چه کوفتین؟
یکی از اون میوه های کوچیک رو برداشت و مزه کرد
مزه ی ترشی داشتچند تا از اون توی پلاستیکش ریخت
صدای خش خش برگا پشت سرش باعث شد با وحشت به عقب بچرخه
چیزی غیر از یه جنگل خالی جلوش ندید
حتما باز خیالاتی شده بود
پس شونه هاشو بالا انداخت و به راهش ادامه داد
🌻🌻🌻
هی :)))))
دیگه فک کنم یکم فهمیدید چیشد😂
عاقا واسه این پارت کامنت میخواما🥺
ا
ز اونجایی که میدونید من عاشق کامنتم پس
کامنت بیشتر=آپ تند تر😎😂عاره خلاصه دیگه😎
از پارت بعد هم پارتا طولانی میشن😁
همه ی بوص های عالم بر شما باد😎
~roji 🌸
BẠN ĐANG ĐỌC
ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}
Fanfictionپروژه ی kx1 , پروژه ای که خیلیا منتظر رونمایی شدن ازش هستن اما چی میشه اگر همه چیز از کنترل خارج شه؟ rojii_tommo🌻 1 in fanfiction🖇 1 in harrytop🖇 1 in larrystylinson🖇