𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 82

801 194 316
                                    

حتی نمیدونست چند دقیقه ست که به فرشته ی غرق در خوابش خیره شده و تک تک اعضای صورت زیباشو میپرسته

فقط میدونست که نمیتونه به این سادگیا ازش دل بکنه

قطعا لیاقتشو نداشت که با فرشته کوچولوش روی یه تخت بخوابه

پس میدونست که تا کنترلشو از دست نداده و توت فرنگیه شیرینشو تا صبح به بغلش فشار نداده و تمام بدنشو نبوییده باید برگرده و بقیه ی شب رو روی کاناپه ی هتل سر کنه

پس فقط چشماشو بست و خودشو مجبور به دل کندن از الهه ی زیباییش که بین ملحفه های مشکی تخت مثل یه ستاره توی جامه ی مشکیِ شب میدرخشید کرد

و به سمت هال برگشت

.

با لرزیدن گوشیش برای بار سوم زیر لب غرغر کرد و اونو بدون باز کردن چشماش از روی میز چنگ زد

_بله؟؟
با خستگی گفت

ولی با پیچیدن صدای پر انرژی مادرش لبخند کوچیکی روی لبهاش نقش بست

+هری!!پسر عزیزم!

_سلام مامان!

+آه خدا!هری!هنوزم تا ظهر میخوابی؟؟منو بگو که فکر میکردم کارت باعث شده که کمی تنبلی رو بذاری کنار!

هری چشماشو برای غرغر های همیشگی مادرش چرخوند و روی مبل چرخید و دوباره چشماشو بست

_دیشب دیر خوابیدم ، امروزم نباید میرفتم سر کار

+در هر حال ، موضوعی که به خاطرش زنگ زدم این نیست داراینگ!
آنه با ذوق کویچیک زمزمه کرد

و هری ابروهاشو بالا برد و منتظر شد که مادرش حرفشو ادامه بده

+شنیدم میخوای با الا به قرار بری!

انه جمله شو با خوشحالی جیغ کشید و هری آه کشید

معلومه که خاله ش به کل فامیل تا الان گفته بود!

+وای نمیدونی وقتی خاله ت بهم زنگ زد و این خبر خوبو بهم داد چقد خوشحال شدم!بلاخره داری بزرگ میشی و تصمیم های درست میگیری!!این عالیه پسرم!

_مامان من...
هری با کلافگی زمزمه کرد ولی آنه توی حرفش پرید

+واقعا سلیقه تو تحسین میکنم عزیزم!این بهترین انتخاب بود!وای خدای من پسر کوچولوی من تمام مدت از دختر خالش خوشش میومد؟؟چرا بهم نگفته بودی اخه پسر خوشگلم؟؟

هری چشماشو روی هم فشار داد و به صورتش چنگ زد

مامانش قطعا قرار بود اینجوری از کاه کوه بسازه!

_مامان ببین.. من باید برم.بعدا باهات حرف میزنم.

+باشه پسر عزیزم. فقط وقتی از قرار برگشتی همه چیزو برام تعریف کن ! میدونی که هیجان زده تر از این نمیشم!

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin