𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 4

1.1K 279 107
                                    

12 years later , 18 sep

وسط اتاق نيمه تاريك دراز كشيده بود و خيره به عكس دونفره ايي بود كه روي ديوار نصب شده بود

مثل تشنه ايي كه از اب دور افتاده له له ميزد براي حس دوباره ي اون اغوش براي دوباره شنيدن صداي لالاييش براي لبخندای شیرینش برای مهربونی بی دریغش

یوقتایی درست مثل الان قلبش از شدت دلتنگی تیر میکشید و بغض به قصد خفگی گلوش رو فشار میداد

له له ميزد برای برگشتن به زندگی ای كه الان حتی ديگه روياشوهم نميتونست ببينه

نميدونست اين زندگی تقديره يا تقاص!
نميفهميد اگه اين تقديره چرا تك تك لحظه هاش با وحشت و تنهايي گره خورده و اگه تقاصه تقاص چي.... تقاص چي ميتونه تبديل شدن به زنده ايي باشه كه نميتونه زندگی بكنه
وقتي كل دنياش زير و رو شد خيلي بچه بود
اخه از اون سن كم بايد تقاص چه چيزی رو پس ميداد

باد سردي كه از پنجره داخل اتاق شد باعث شد لرزی به تنش بيوفته اما سرما رو خيلی حس نكرد

شايد چون خيلی وقت بود كه كل وجودش يخ زده بود

خيلی وقت بود كه وسط طوفان زندگی گير كرده بود و اين طوفان كمر بسته بود تا پرتش كنه به سمت تاريك ترين نقطه ی وجودش

مطمئن نبود كه هنوز توانايي جنگيدن رو داره يا نه چون هرچقدر برای غرق نشدن تقلا ميكرد بيشتر فرو ميرفت هرچقدر كه تلاش ميكرد تا تيزی كه روزگار توی قلبش فرو كرده در بياره بيشتر زخمی ميشد

چهره معصوم توی عكس باعث شد كابوس ديشبش پيش چشمش جون بگيره.

از وقتی تنها شده بود و ديگه دستي نبود كه از وسط كابوساش بيرونش بكشه كابوساش عميق تر شده بودن...سياه تر شده بودن كابوس ديشبش از هميشه بدتر بود...چون خود واقعيتو خواب ديده بود

خود اون روزای لعنتی توی ذهنش تداعی شده بودن

هنوزم هضم اون لحظه ها برای دل كوچيكش سخت بود اون دردها زيادی براش بزرگ بودن

لبای خشك شدشو با زبون تر کرد و با گلايه زمزمه كرد: چرا منو با خودت نبردی مامان...چرا فكر كردی من بدون تو ميتونم زنده بمونم؟من که همين الانم فرقی با يه مرده ندارم

از اون بالا ميبينی منی رو كه توی اين تنهايی دارم خفه ميشم

پشيمونم از قولی كه بهت دادم...پشيمونم از اينكه قول دادم مواظب خودم باشم اخه اين روزا خيلی دلم ميخواد بيام پيشت...خيلی بيشتر از قبل

با هر كلمه ای كه ميگفت خاطرات واضح تر توی ذهنش نقش ميبستن

هق زد و دستشو روي گوشاش فشرد تا شايد بتونه صداهايی كه ميشنوه رو خفه كنه

اخرين ديدارش با عزيزترين كس زندگيش زيادی تلخ بود

"_ما..مامان!

اشکاشو کنار زد و به پسر کوچیکش لبخند زد :گریه نکن قشنگم خب؟مامان برمیگرده

_اما مامان!اون..اونا میخوان تو رو ببرن!من ..من میترسم مامانی...

زن جوان سریع پشت سرشو نگاه کرد
اونا داشتن میومدن
اونا نباید از وجود پسرش با خبر میشدن

+نترس قشنگم ، نترس ، مامانی زود برمیگرده، خب؟ و قول بده تا اون موقع از اینحا بیرون نیای و مواظب خودت باشی ، هوم؟

پسر کوچولو اروم هق هق کرد و سرشو تکون داد و عروسک خرسشو محکم تر گرفت

بوسه ای روی سر پسرش گزاشت و گردنبندشو از دور گردنش باز کرد و دست پسر ۸ سالش داد

+تا وقتی این پیشته ، مامانو کنار احساس میکنی قشنگم ، عاشقتم

موهای نرمشو نوازش کرد و با شنیدن صداهایی که هر لحظه نزدیک تر میشدن سریع بلند شد و از اون اتاقک کوچیک و مخفی بیرون اومد و درشو قفل کرد

چند دقیقا بعد پسر کوچیک صدای جیغ های درد مند مادرشو شنید

و توی تاریکی اتاق غرق شد"

🌻🌻🌻

سلاام:)))))))

اینم از این پارت😁

امیدوارم مشکلی نداشته باشه و خوشتون بیاد

کم کم از پارت بعد میفهمین چه خبره

پس لطفا ووت و کامنت بذارید تا منم زود آپ کنم🥺🥺

بوص به همه❤🌹

~roji🌸

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Onde histórias criam vida. Descubra agora