𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 57

765 181 201
                                    

شقیقه هاشو با انگشتای کوچیکش فشار داد و آه کشید

صدا توی سرش زیاد بود و نمیتونست هیچ کدومو از هم تشخصی بده

ولی بلند ترینشون باعث شد چشماشو سریع باز کنه و اخم کوچیکی بین ابروهاش بشینه

سعی کرد بفهمه که واقعا داره درست میشنوه یا اینم یکی از صدای های آزار دهنده ی توی مغزشه

و حدسش به یقین تبدیل شد زمانی که با صدای داد دوباره ی لیام از جاش پرید
و متوجه شد که اشتباه نمیکرده

خودشو از تخت پایین کشید و سریع به سمت در رفت و از اتاق خارج شد

به سمت پله ها دوید و به پایین نگاه کرد

همه توی سالن جمع شده بودن و لیام و نایل به نظر خیلی عصبی میرسیدن

جوری که هر لحظه قراره باهم دعوا کنن

سریع از پله ها پایین‌ رفت

و بعد رو به مگنس "چیشده" رو اروم زمزمه کرد

اما زمانی که مگنس شونه شو بالا انداخت رو به نایل کرد تا ببینه چی توی کامپیوترش تند تند تایپ میکنه

اما چیزی دستگیرش نشد.

میخواست بپرسه که چی شده و چرا دعوا میکردن ولی میدونست الان اصلا وقت خوبی نیست‌ پس فقط صبر کرد

_فاک نایل! با بی سیم هری ارتباط برقرار کن یا..یا نمیدونم!به الک یا ایوان!
لیام با استرس داد زد

و‌ باعث شد نایل متقابل سرشو سمتش بچرخونه و داد بزنه: اگه میتونستم تا الان صد بار انجام نداده بودم؟

_پس مشکل فاکی چیه؟؟

+مشکل اینه که ساختمون انتن درستی نمیده و احتمالا اونا به حرفم گوش نکردن و برنگشتن و رفتن تا لوکاس و جکسونو نجات بدن و حالا ۳ ساعت گذشته و من نمیدونم کدوم گورین!

با شنیدن داد نایل دستای مشت شده ی لیام سریعا از هم باز شد و فاصله ی بین ابروهاش کمتر

_تو..تو ازشون خواستی که لوکاس و جکسونو ول کنن..؟

نایل چشماشو روی هم فشار داد و نفسشو ازاد کرد

سعی کرد اروم باشه
توی اون وضعیت عصبانیت و دعوا چیزی نبود که هیچ کدومشون بخوان

صداشو پایین‌ اورد و گفت:

+اگه برمیگشتن حداقل میتونستیم یه نقشه ی دیگه بکشیم تا برای نجاتشون همه باهم بریم لیام باشه؟میشه لطفا تو کارای من دخالت نکنی؟؟من خودم میدونم دارم چیکار میکنم!

_چی؟معلومه که تو نمیدونی داری چیکار میکنی!

لیام با حرص خندید و بعد داد زد:اگه تا وقتی که ما برمیگشتیم به اونجا مرده بودن چی؟

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora