𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 11

924 244 145
                                    

_مگنس مگنس!
الک به سمت سالن اصلی دوید و لویی رو پیش دوست پسرش کشوند

مگنس با لبخند سرشو بالا اورد:هی بیب ، چیزی شده؟

الک لویی رو نشون داد:با تازه وارد آشنا شو ، اسمش لوییه

لویی با خجالت جلو رفت:عام خب اره ، اسمم لوییه

دستشو جلو برد و با مگنس دست داد

+اسم قشنگی داری لویی ، منم مگنسم

الک آروم و با شیطنت تو گوش لویی زمزمه کرد:اسم اصلیش هریه

ابروهای لو بالا پرید:هری؟

متیو سرشو تکون داد و ریز خندید

و لویی چیزی که توی مغزش میچرخید رو به زبان اورد:چرا هرکی اینجا اسمش هریه دوست داره اسمشو یه چیز دیگه صدا بزنن؟مگه اسم هری چه مشکلی داره!

الک و مگنس خندیدن

و لویی با دیدن زین که خواب آلود از پله ها پایین میومد سریع از اون زوج خدافظی کرد و به سمت زین رفت

_چه عجب آقای خوابالو!

زین چشم غره رفت و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت خندید:گمشو لو

.

_زین؟یه سوال بپرسم؟
لویی پرسید

و زین همونطور که نونش رو توی دهنش میگذاشت سرشو تکون داد

_چطوری همه اینجا تتو دارن؟مگه از بچگی اینجا نیستید؟

زین سرشو تکون داد:جکسون برامون تتو زده ، قبل از اینکه این اتفاقا بیوفته جکسون تتو ارتیست بوده!

چشمای لویی درخشید:جدی؟؟؟؟زیننن میشه ازش بخوای برای منم تتو بزنه؟

ابروهای زین بالا پرید:مطمئنی میخوای؟

لویی تند تند سرشو تکون داد:لطفااااا

زین شونه هاشو بالا انداخت:باشه!بزن بریم

.

لویی همونطور که روی صندلی نشسته بود و به جکسون که وسایلشو میچید نگاه میکرد پاشو با استرس تکون میداد

زین بهش گفته بود که درد داره

اما لویی میتونه تحمل کنه ، مگه نه؟

جکسون منتظر به لویی نگاه کرد و لویی دستپاچه دستشو روی میز گذاشت

_میخوام روی دستم باشه

جکسون سرشو تکون داد:طرحش؟

لویی کمی فکر کرد و بعد لبخند زد

.

+حالت خوبه؟؟؟؟

لویی چشماشو چرخوند و خندید:اره زین ، خوبم!

زین چشم غره رفت:آخه بیشعور ، آدم یه دونه میگیره ، دوتا میگیره ، نه یهو ۱۰ تا بگیره!!!!!

لویی خندید:اینو کی داره میگه!

و بعد ادامه داد:درضمن ، تتو هایی که گرفتم کوچیک بودن ، بزرگاشو گذاشتم برای بعدا

زین آه کشید

حس مادری رو داشت که بچه ش بدون اجازه ش رفته و تتو گرفته

لویی خودشو روی تخت ول کرد و به تتو هاش که حالا روش چسب زده شده بود نگاه کرد:اونا باحالن زین ، مگه نه؟

زین با غرور گفت:باحال که هستن ، اما به پای تتو های من نمیرسن!

لویی خندید و چشماشو چرخوند:از خود راضی!!

.

پتو رو بیشتر دور خودش پیچید و توی بغل زین فرو رفت

_چرا انقدر سرده؟

زین دستشو دور شونه ی لویی حلقه کرد و اونو به خودش فشار داد:الان گرم میشی

مدیسن در حالی که داشت حال یکی از پسرا رو میگرفت جیغ و داد میکرد و کری میخوند

جکسون زور بازوشو به رخ بقیه میکشید

ادوارد و لیام هم باهم آروم صحبت میکردن

و خب لویی واقعا باورش نمیشد که ادوارد بتونه عین آدم حرف بزنه به جای اینکه داد و بیداد کنه

بعد از چند دقیقه همه بلاخره نشستن و مشغول تعریف کردن خاطرات بچگیشون برای هم شدن

زین سیگار میکشید و مگنس و الک هم توی بغل هم لم داده بودن

و لویی حس میکرد واقعا خوشحاله!

درسته که اونا از هیچ نظر شبیه هم نبودن

اما اونا بهش حس خونه میدادن ، حس خانواده داشتن

و این باارزش ترین چیز برای لویی بود

🌻🌻🌻

هاای😁

حس میکنم این پارت یکم چرت و پرت شده
پس ببخشید خلاصه

پارت بعدو هم زود آپ میکنم چون این یکی کم بود

تا اینجا از فف راضی بودید؟🥺

نقطه ی ضعفی هست که بخواید بگید تا درستش کنم؟

لطفا جواب بدید🥺❤

بوص به همتون🌹🌹🌹

~roji🌸

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Onde histórias criam vida. Descubra agora