𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 40

1K 225 561
                                    

نایل با دستش به هری علامت داد

و هری با حرکت سرش به نایل نشون داد که متوجه علامتش شده

جلو رفت و پشت یکی از قفسه ها ایستاد و همونطور که دستشو روی قفل درِ بسته ی کمد میکشید به فکر فرو رفت

وقت خوبی نبود ولی یاد بچگیش با خواهرش افتاده بود
همیشه این اتفاق مواقعی که با بقیه با زبان اشاره حرف میزد میوفتاد

وقتایی که سرش داد میزد و بهش میگفت کر و احمق و ناتوان
فقط بخاطر اینکه نمیتونست مثل بقیه ی دوستاش با خواهرش بازی کنه و خوش بگذرونه

و همین باعث میشد هردفعه دل اون دختر رو بشکنه و بیشتر از قبل اون دخترو از ناتوان بودنش متنفر کنه

اخرین باری که خواهرشو در اغوش گرفت رو به یاد اورد

زمانی که موهای تیره ی خواهرش رو میبوسید و ازش به خاطر همه چیز عذرخواهی میکرد

اما اون موقع دیگه زیادی دیر بود

چون بدن اون دختر خیلی وقت بود که بین دستاش سرد شده بود

_هری با توعم چرا بازش نمیکنی
نایل با صدای خیلی اروم‌ از روبه روش گفت
و هری رو از فکر بیرون کشید

و باعث شد آه بکشه و به در رو با فشار محکمی باز کنه
و به خاطر یهویی باز شدن در کمد ، تعداد زیادی برگه روی سرش بریزه

هوفی کشیدو با حرص برگه ها رو کنار زد و پایین ریختنشون از بدنش رو تماشا کرد

تا اینکه یکی از برگه های روی زمین نظرشو جلب کرد

خم شد و برش داشت

روی برگه ها با خط بدی چیزهایی نوشته شده بود که اون اصلا ازش سر در نمیاورد

روی زانوهاش نشست و با دستاش تند تند برگه هارو کنار زد

تا بلاخره به چیزی که دنبالش میگشت رسید

یه برگه ی دیگه ، دقیقا با همون رنگ و دست خط

به گشتن ادامه داد و بعد از پیدا کردن ۵ تا از اونا ، و مطمئن شدن از اینکه برگه ی دیگه ای مانند اونا روی زمین نیست اروم به سمت نایل رفت

و برگه هارو روی میز دقیقا بغل دستش گذاشت

نایل با اخم به وجود اومده بین ابروهاش برگه های قبلی که توی دستش بود رو رها کرد و به برگه های عجیب و غریبِ روی میز نگاه کرد

یکی از اونا رو برداشت و سعی کرد تشخیص بده دست خط پروفسور هست یا نه

و بعدش با تکون دادن سرش و لبخند گرمی از هری تشکر کرد

هری سرشو تکون داد و خواست به سمت قفسه های دیگه و کشو های میز بره که با صدای بلند و مهیبی که توی کل ازمایشگاه پیچید سریعا دستشو به سمت اسلحش برد و برش داشت

ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Onde histórias criam vida. Descubra agora