𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 71

828 199 190
                                        

هری بعد از نشون دادن ازمایشگاه ها و فضای ساختمان به لویی ، و همچنین ۵ بار رفت و امد داخل محفظه شیشه ای به اصرار لویی-چون پسر رسما عاشقش شده بود- اونو به طبقه دوم برده بود
تا بعضی از اتاق های ازمایش که برای پروژه های تحقیق روی انسان ها ساخته شده بودنو بهش نشون بده.

همینطور که از بین اتاقا رد میشدن ، دید که لویی یهو چشماش گرد شد و ایستاد و بهش چسبید

سرشو بالا اورد و با دنبال کردن نگاه لویی به یکی از اتاق ها رسید

_این..اینا چین؟
لویی ترسیده پرسید

هری تازه متوجه شد قضیه چیه
و بی صدا خندید

+اونا ربات پرستارن.

_اونا..حمله نمیکنن؟
لویی با چشمای گرد شده پرسید و هری دوباره ریز ریز خندید

+نه لو‌ اونا حمله نمیکنن

هری با ته مونده ی خندش گفت و دوباره راه افتاد تا بقیه ی جاها رو به لویی نشون بده  

اون میدونست دلیل ترس لویی این بوده که اون احتمالا قبل از اینکه به مرحله ی جنگیدن با ترسش برسه از رویا بیدار شده و واسه ی همین هنوز اون ترسی که توی توهم داشته همراهشه
و این کاملا عادی بود.

پس جایی برای سرزنش وجود نداشت

ولی لویی به خاطر واکنشش سرشو پایین انداخت
بخاطر ترس احمقانه ش خجالت کشید و به خودش تشر زد که دهنشو ببنده

و همراه هری وارد بخش بعدی شد

_واوو اینجا کجاستت!؟اینا چین؟
لویی با تعجب پرسید

و هری نگاهشو دور بخشی که زیاد دوسش نداشت چرخوند

و هری نگاهشو دور بخشی که زیاد دوسش نداشت چرخوند

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
ᴛʜᴇ ʟᴀsᴛ ʜᴜᴍᴀɴ {ʟ.s}Onde histórias criam vida. Descubra agora